قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی

قصه شب “آقای کامپی به گردش می رود”: آقای گامپی در یک خانه قشنگ کنار رودخانه زندگی می کرد. او یک قایق هم داشت. یک روز آفتابی آقای گامپی تصمیم گرفت سوار قایق خود بشود و کمی گردش کند.

وقتی سوار قایق شد یک دختر و پسر جلو آمدند و گفتند:” اجازه می دهید ما هم سوار قایق شما بشویم؟ ”
آقای گامپی گفت:” البته که اجازه می دهم. فقط سر و صدا نکنید. ” بچه ها سوار قایق شدند.

همین که کمی جلو رفتند یک خرگوش که در بین گل ها جست و خیز می کرد، فریاد زد:” آقای کامپی من می توانم سوار قایق بشوم؟ ”
آقای گامپی گفت:” البته که می توانی. فقط توی قایق جست و خیز نکن. ”
خرگوش کوچولو هم جست زد و پرید توی قایق. آنها کمی که حرکت کردند، یک گربه را دیدند.

مهربانی
مهربان

گربه میو میویی کرد و گفت:” مرا هم با خودتان می برید؟ ”
آقای گامپی گفت ” البته که تو را هم به گردش می بریم، اما فقط بالا و پایین نپر. ” گربه هم قبول کرد و پرید توی قایق .

آنها تا آمدند به راهشان ادامه دهند، سگ گله ای جلو پرید و گفت:” واق واق می شود من را هم با خودتان ببرید؟ من قایق سواری را خیلی دوست دارم. ”
آقای گامپی با مهربانی گفت:” البته که داریم. به شرطی که این طرف و آن طرف نروی ” سگ هم قبول کرد و جستی زد توی قایق.

هنوز راه نیفتاده بودند که گوسفندی بع بع کرد و گفت:”جایی هم برای من دارید؟”
آقای گامپی با مهربانی گفت:”البته که داریم. به شرطی که این طرف و آن طرف نروی.” گوسفند هم قبول کرد و سوار قایق شد.

آنها همان طور که جلو می رفتند به جایی رسیدند که لانه مرغ و خروس ها وقتی مرغ و خروس ها بود. وقتی مرغ و خروس ها آنها را دیدند. او گفت: ” ما خیلی دوست داریم روی رودخانه گردش کنیم. اجازه میدهید ما هم بیاییم؟ ”
آقای گامپی لبخندی زد و گفت:” البته که اجازه دارید. فقط زیاد بال و پرتان را به هم نزنید. ” مرغ و خروس ها قبول کردند و پریدند توی قایق.

آقای گامپی همین طور پارو می زد و جلو می رفت که گوساله ای سر رسید:” ماع ماع! ممکن است یک جای کوچک به من بدهید؟ ”
آقای گامپی خندید و گفت:” البته که می توانیم. فقط به کسی لگد نزن. ”
گوساله هم توی قایق رفت و کنار بقیه نشست.

تا خواستند راه بیفتند، بز چاق و چله ای سر رسید و گفت:” مگر می شود بدون من به گردش رفت. ”
آقای گامپی باز هم خندید و گفت:” البته که بدون تو نمی شود به گردش رفت. فقط یادت باشد که در قایق چیزی نخوری “

قایق دیگر پر شده بود و آنها به آرامی روی رودخانه در حرکت بودند. همه چیز به خوبی پیش می رفت. ناگهان یک زنبور آمد و دور سر بز چرخید. بز عصبانی شد و شروع کرد به جفتک زدن. گوساله که این طور دید خودش را جا به جا کرد تا لگد نخورد. مرغ و خروس ها ترسیدند و شروع کردند به بال و پر زدن. گوسفند بع بع کرد و به این طرف و آن طرف پرید و پای سگ را لگد کرد.

سگ عصبانی شد و واق واق کرد. گربه از صدای سگ ترسید و پرید آن طرف قایق. خرگوش هم جست و خیز کرد و بچه ها سر و صدا راه انداختند. خلاصه آنقدر همه این طرف و آن طرف پریدند که قایق واژگون شد و همگی توی آب افتادند.

همه حیوان ها شناکنان خودشان را کنار رودخانه رساندند. آنها از آب بیرون آمدند و زیر آفتاب گرم تابستان دراز کشیدند. وقتی هم خوب خشک شدند، آقای گامپی گفت:” بعد از این گردش خوب، بهتر است همه به خانه من برویم. “

همه دنبال آقای گامپی توی مزرعه راه افتادند و به خانه آقای گامی رسیدند. آقای گامپی هم از آنها با چای و نوشیدنی پذیرایی به همه آنها خیلی خوش گذشت.

نویسنده: ج. برمینگهام
مترجم: شهره اسدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “نمکی”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید