قصه شب “خانم بهار”: بهار خانم توی یک باغ زیبا زندگی می کرد. باغی که تمام درخت ها، درختچه ها و بوته های آن را خودش کاشته بود، خودش به آنها آب داده بود و از آنها مراقبت کرده بود.

بهار خانم هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شد، موهای بلندش را چهل گیس می کرد و در لابه لای هر گیس شکوفه های پای درختان را می گذاشت. یک روز شکوفه های گیلاس، روز بعد شکوفه های سیب و روز دیگر شکوفه های بادام را به موهایش میزد.
لباس بهار خانم پر از نقش و نگارهای بهاری بود. انواع پیچک های تازه رسته جوانه های سرسبز و گل های همیشه بهار روی پیراهنش بود. بهار خانم وقتی این لباس را می پوشید و توی باغ راه می رفت، انگار یک دسته گل زیبا به حرکت در آمده بود.

بهار خانم هر روز توی باغش راه می رفت و به گل و گیاهان توی باغ می رسید. شاخه های اضافه را می چید، گلبرگهای خشک شده را پای درختها می ریخت، علفهای هرز را می کند، آب میداد، کود می داد و برای بوته های کوچک تر راه باز می کرد تا نور آفتاب به آنها برسد.

قصه "خانم بهار"

یک روز بهار خانم توی باغش قدم میزد که یک دختر بچه به باغ آمد. دخترک گفت “باغ شما خیلی زیباست، من هم یک گلدان کوچک دارم، ولی نمیدانم چرا هر دانه ای در آن می کارم رشد نمی کند. به گلدانم آب میدهم، نور خورشید هم به آن خوب می تابد، ولی هیچ اتفاقی نمی افتد. “

خانم بهار دست دخترک را گرفت. آن را به سوی گلدان های باغش برد و گفت:” دوست داری به من کمک کنی؟ ”
دخترک لبخندی زد و گفت: “البته خیلی دوست دارم به زیبایی این باغ کمک کنم!”

خانم بهار از دخترک خواست که خاک گلدانها را عوض کند و خاک جدیدی را در هر گلدان بریزد. دخترک خاکهای سفت گلدان را در آورد و خاک نرم و تازهای را درون آن ریخت. بعد خانم بهار و دخترک در هر گلدان چند تخم گیاه کاشتند. نزدیک ظهر دخترک از خانم بهار خداحافظی کرد و رفت.

اینم بخون، جالبه! قصه “خانه ای برای گربه”

روز بعد مرد جوانی آمد و به خانم بهار گفت:”باغ تو بسیار زیباست. من با این که به درخت هایم آب فراوان میدهم، علف های هرز را از اطراف آنها می کنم ولی هیچ وقت مانند درخت های این باغ پر از شکوفه نمی شوند. به همین دلیل میوه های زیادی نیز نمی دهند.”
خانم بهار دست مرد جوان را گرفت و او را کنار درخت های پرشکوفه برد. پرسید:” دوست داری به من کمک کنی؟ ”
مرد جوان گفت:” البته این باعث خوشحالی من است که بتوانم در باغ زیبای شما کار کنم. “

خانم بهار از مرد جوان خواست که پای هر درخت کمی کود بریزد. مرد جوان با حوصله فراوان پای هر درخت کمی کود ریخت. او تا ظهر کارش را تمام کرد. سپس از خانم بهار خداحافظی کرد و رفت. روز بعد پیر مرد اخمو و بداخلاقی به باغ خانم بهار آمد و به او گفت: ” من که هیچ سر در نمی آورم. بوته های باغ تو پر از گل است ولی بوته های باغ من گل های بسیار کمی دارند و گل های آن زود پژمرده می شوند.” خانم بهار دست پیرمرد را گرفت و به سراغ بوته های گل رفت. از او پرسید:”دوست اداری به من کمک کنی؟”

پیرمرد اخمی کرد و گفت:” ولی من آمده ام که تو به من کمک کنی. من چه کمکی می توانم به باغ تو بکنم. ”
خانم بهار گفت: «چند روزی است که نرسیده ام با گل هایم حرف بزنم و برایشان آواز بخوانم. آیا به جای من این کارها را انجام میدهی؟ “

پیر مرد با تعجب به حرف های خانم بهار گوش کرد. به نظرش کار بیهوده ای می آمد. گفت: ” یک کار دیگر بگو!”
خانم بهار لبخندی زد و گفت:”پس همه آنها را به نوبت نوازش کن! ”
پیرمرد مجبور شد کارهایی را که خانم بهار خواسته بود انجام بدهد. او تا ظهر همه گلها را نوازش کرد، به آنها دست زد و شاخ و برگهای آنها را تمیز کرد.

پیرمرد روزهای بعد هم آمد. هر روز به بوته ها سر می زد. روز دوم برای آنها آواز خواند، روز سوم برای آنها نی لبک زد، روز چهارم در کنارشان خوابید و خواب هایش را برای آنها تعریف کرد و روز پنجم به سراغ باغ خودش رفت. وقتی که می رفت دیگر اخمو نبود.

چند روز گذشت، یک روز دخترک به سراغ خانم بهار آمد. در دست او یک گلدان بود که جوانه کوچکی از آن سر زده بود. دخترک گفت: “وقتی به خانه ام رفتم، خاک گلدانم را عوض کردم و سپس دانه ای را در آن کاشتم! ببین چقدر زیبا شده است. گلدان من به خاک تازه نیاز داشت. ”
خانم بهار لبخندی به دخترک زد.

یک روز دیگر مرد جوان به سراغ خانم بهار آمد. او یک سبد کوچک پر از شکوفه داشت. مرد جوان گفت:”ببین این شکوفه های درختان باغ من است. وقتی به باغم رفتم، یاد گرفتم که پای هر درخت کود بریزم. ببین چه شکوفه هایی هستند. درختان من به غذا نیاز داشتند.”
خانم بهار به مرد جوان هم لبخند زد.

روز بعد پیرمرد به سراغ خانم بهار آمد. یک دسته گل زیبا به همراه خود داشت. پیرمرد گفت:”وقتی که به باغ خود رفتم، یاد گرفتم که چگونه گل ها را دوست داشته باشم، با آنها حرف بزنم و آنها را نوازش کنم. حالا من هم گل های بسیار زیبایی دارم. گل های من به عشق نیاز داشتند.”
این بار نیز خانم بهار به پیرمرد لبخند زد.

بعد دوباره با همان لباس زیبا توی باغش شروع به حرکت کرد. او با خودش فکر می کرد که گیاهان نیز مانند انسان ها به فضای تازه، به غذا و به عشق نیاز دارند. در دلش آرزو کرد که کاش می شد تمام زمین پر از باغ زیبا و سرسبز شود.

نویسنده : ناصر یوسفی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “هر کسی کار خودش”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید