خانه سرگرمی کودک شعر و قصه کودک قصه “آقای کامپی به گردش می رود”

قصه “آقای کامپی به گردش می رود”

0

قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی

قصه شب “آقای کامپی به گردش می رود”: آقای گامپی در یک خانه قشنگ کنار رودخانه زندگی می کرد. او یک قایق هم داشت. یک روز آفتابی آقای گامپی تصمیم گرفت سوار قایق خود بشود و کمی گردش کند.

وقتی سوار قایق شد یک دختر و پسر جلو آمدند و گفتند:” اجازه می دهید ما هم سوار قایق شما بشویم؟ ”
آقای گامپی گفت:” البته که اجازه می دهم. فقط سر و صدا نکنید. ” بچه ها سوار قایق شدند.

همین که کمی جلو رفتند یک خرگوش که در بین گل ها جست و خیز می کرد، فریاد زد:” آقای کامپی من می توانم سوار قایق بشوم؟ ”
آقای گامپی گفت:” البته که می توانی. فقط توی قایق جست و خیز نکن. ”
خرگوش کوچولو هم جست زد و پرید توی قایق. آنها کمی که حرکت کردند، یک گربه را دیدند.

مهربان

گربه میو میویی کرد و گفت:” مرا هم با خودتان می برید؟ ”
آقای گامپی گفت ” البته که تو را هم به گردش می بریم، اما فقط بالا و پایین نپر. ” گربه هم قبول کرد و پرید توی قایق .

آنها تا آمدند به راهشان ادامه دهند، سگ گله ای جلو پرید و گفت:” واق واق می شود من را هم با خودتان ببرید؟ من قایق سواری را خیلی دوست دارم. ”
آقای گامپی با مهربانی گفت:” البته که داریم. به شرطی که این طرف و آن طرف نروی ” سگ هم قبول کرد و جستی زد توی قایق.

هنوز راه نیفتاده بودند که گوسفندی بع بع کرد و گفت:”جایی هم برای من دارید؟”
آقای گامپی با مهربانی گفت:”البته که داریم. به شرطی که این طرف و آن طرف نروی.” گوسفند هم قبول کرد و سوار قایق شد.

آنها همان طور که جلو می رفتند به جایی رسیدند که لانه مرغ و خروس ها وقتی مرغ و خروس ها بود. وقتی مرغ و خروس ها آنها را دیدند. او گفت: ” ما خیلی دوست داریم روی رودخانه گردش کنیم. اجازه میدهید ما هم بیاییم؟ ”
آقای گامپی لبخندی زد و گفت:” البته که اجازه دارید. فقط زیاد بال و پرتان را به هم نزنید. ” مرغ و خروس ها قبول کردند و پریدند توی قایق.

آقای گامپی همین طور پارو می زد و جلو می رفت که گوساله ای سر رسید:” ماع ماع! ممکن است یک جای کوچک به من بدهید؟ ”
آقای گامپی خندید و گفت:” البته که می توانیم. فقط به کسی لگد نزن. ”
گوساله هم توی قایق رفت و کنار بقیه نشست.

تا خواستند راه بیفتند، بز چاق و چله ای سر رسید و گفت:” مگر می شود بدون من به گردش رفت. ”
آقای گامپی باز هم خندید و گفت:” البته که بدون تو نمی شود به گردش رفت. فقط یادت باشد که در قایق چیزی نخوری “

قایق دیگر پر شده بود و آنها به آرامی روی رودخانه در حرکت بودند. همه چیز به خوبی پیش می رفت. ناگهان یک زنبور آمد و دور سر بز چرخید. بز عصبانی شد و شروع کرد به جفتک زدن. گوساله که این طور دید خودش را جا به جا کرد تا لگد نخورد. مرغ و خروس ها ترسیدند و شروع کردند به بال و پر زدن. گوسفند بع بع کرد و به این طرف و آن طرف پرید و پای سگ را لگد کرد.

سگ عصبانی شد و واق واق کرد. گربه از صدای سگ ترسید و پرید آن طرف قایق. خرگوش هم جست و خیز کرد و بچه ها سر و صدا راه انداختند. خلاصه آنقدر همه این طرف و آن طرف پریدند که قایق واژگون شد و همگی توی آب افتادند.

همه حیوان ها شناکنان خودشان را کنار رودخانه رساندند. آنها از آب بیرون آمدند و زیر آفتاب گرم تابستان دراز کشیدند. وقتی هم خوب خشک شدند، آقای گامپی گفت:” بعد از این گردش خوب، بهتر است همه به خانه من برویم. “

همه دنبال آقای گامپی توی مزرعه راه افتادند و به خانه آقای گامی رسیدند. آقای گامپی هم از آنها با چای و نوشیدنی پذیرایی به همه آنها خیلی خوش گذشت.

نویسنده: ج. برمینگهام
مترجم: شهره اسدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “نمکی”

بدون نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید

خروج از نسخه موبایل