قصه ای کودکانه و آموزنده درباره رشد گیاه

قصه شب”درخت نارنج”: دانه نارنج وقتی که به خودش آمد دید تک و تنهاست. در زیر زمین نه دری بود، نه پنجره ای، نه نوری، نه دوستی و نه آشنایی. نه معلوم بود که شب است و نه روز.

دانه یکه خورد. خواست حرکت کند، نشد. زور زد، باز هم نشد. سرش گیج می رفت. مثل اینکه خودش را گم کرده بود. که بود؟ از کجا آمده بود؟ چه شده بود؟ سرانجام چه می شد…؟ آیا باید زیر خاک سیاه و سنگین می پوسید؟ باید از بین می رفت؟ بغض گلویش را گرفت. دانه نارنج دلش برای خودش خیلی سوخت و گفت:”بله بدجوری گرفتار شدم. من بدجوری گرفتار شدم.”

هر چه نگاه کرد راه فراری ندید. هر چه زور زد حرکتی نکرد. راستش داشت ناامید می شد. کمی خودش را آرام کرد. به فکر فرورفت. در وجود خودش درخت نارنج سر به فلک کشیده ای را می دید پر از برگهای سبز، پر از نارنج های بزرگ و درخشان. عطر بهار نارنج به دماغش خورد. مثل اینکه بهار شده و او غرق گل های بهارنارنج.

نه این طور نمی شد. او دانه ای نبود که بتواند بهار و بهارنارنج و نارنجستان را به آسانی فراموش کند. باید کاری می کرد. باید راهی پیدا می کرد. اما چه کاری، چه راهی. در آن تاریکی و در آن تنهایی چه کاری و چه راهی می توانست پیدا کند.

اینم بخون، جالبه! قصه “اسب شهری”

رشد گیاه
رشد کردن گیاه

عقلش به جایی نرسید. داشت ناامید می شد که صدایی شنید. گوش کرد. صدای خودش بود که می گفت:”هی! با تو هستم. با تو. تو زنده هستی و این از همه چیز مهم تر است. باید فکر کنی. باید به داد خودت برسی.” آخر چه فکری؟ هر چه نگاه می کرد، چشمش جایی را نمی دید. گوش کرد. همه جا ساکت بود. باز هم گوش کرد. یک دفعه مثل اینکه صداهایی از دور به گوشش خورد. گوشش را تیز کرد. صدای می آمد.

مثل اینکه عده ای کار می کردند. عده ای حرکت می کردند. صدای زندگی می آمد. تعجب کرد یعنی در این خاک سیاه و تاریک کسی زندگی می کند. چشمش کم کم به تاریکی عادت کرده بود. کرم کوچکی را دید که آرام آرام می خزید. به نزدیکش که رسید لبخند زد و از کنارش گذشت. ریشه های درختان را دید که به هر طرف می دوند. با زحمت زیاد راه خودشان را در تاریکی پیدا می کنند. آنها غذایشان را از خاک می گرفتند، جلو می رفتند و بزرگ می شدند.

دانه فهمید که تنها نیست. از بودن در کنار آنها قوت گرفت. با خودش فکر کرد:”پس در زیر زمین هم حرکت هست، زندگی هست.”
دانه نارنج تمام نیرویش را جمع کرد، پوست خودش را شکافت. بالاتر رفت و باز هم بالاتر. چه احساس خوبی بود. داشت حرکت می کرد. دیگر نمی ترسید. هر روز خودش را با امید بیشتر بالاتر می کشید.

یک دفعه صدایی به گوشش خورد. صدای آشنایی بود:”اسمت چیست؟”
دانه گفت:”من دانه نارنجم. اسم تو چیست؟”
صدا گفت:”اسم من پرتقال است.”
دانه گفت:”پس با هم فامیل نزدیک هستیم. چه تصادف خوبی. حسابی از تنهایی درآمدم. خوب تو کی آمدی. مثل اینکه تازه از راه رسیده ای؟”

دانه نارنج گفت:”من خودم نیامدم. راستش هیچ خیال نداشتم که به اینجا بیایم. نمی دانم چطور شد که یک دفعه سر از زیر زمین درآوردم. من می خواستم بیرون باشم. در کنار نارنجستان باشم، همه جا را ببینم و خوش باشم.”

دانه پرتقال خندید و گفت:”من هم که اول آمدم خیلی جا خوردم و حسابی ناراحت بودم. کسی را نمی شناختم، زبان کسی را نمی دانستم. از کرم های خزنده و ریشه های رونده خجالت می کشیدم ولی حالا همه را می شناسم. زبان زمین و ریشه را یاد گرفته ام. لابد تا به حال تو هم مثل من راه زندگی را یاد گرفته ای و دوستان تازه ای پیدا کرده ای.”

دانه نارنج گفت:”البته من هم پس از چند روز خجالت کشیدن به حرکت افتادم. دیدم که اینجا جای ماندن نیست. دانه می پوسد. شروع به کار کردم. در زمین ریشه دواندم. حالا هر روز کمی به طرف نور بالا می روم. می خواهم که هر چه زودتر به زمین برسم.”

دانه نارنج وقتی به نارنجستان سرسبز و خورشید و هوای آزاد و درخت ها و پرنده ها فکر کرد، دلش از شادی پر شد و گفت:”بله باید ریشه بدوانم و زودتر رشد کنم. اگر نجنبم می پوسم و شاید هرگز روی خورشید را نبینم، فعلا خدانگهدار و به امید دیدار.”

دانه با کوشش بسیار راهش را باز کرد و راهش را ادامه داد. یک روز صبح زود زمانی که دانه نارنج از خواب بیدار شد، احساس گرمای بیشتری کرد. صدای خوشی به گوشش رسید، صدای پرندگان را و صدای زنبورای عسل را شنید. فهمید به آخر کارش نزدیکتر شده است. یک تکان حساب به خودش داد. سرش از زیرخاک بیرون آمد. متولد شد. به به! چه روزی بود. مثل اینکه تمام دنیا منتظر آمدن او بودند. خورشید تازه داشت طلوع می کرد. دانه های باران بر شاخه و برگ درختان آویزان بودند و مثل چلچراغ می درخشیدند.

پرنده کوچکی بر شاخه نشست، قطره های باران یک دفعه مثل آبشار نور پایین ریخت. جوانه های نارنج خیس شد. خندید و به صدای پرندگان گوش کرد. خودش را بالاتر کشید. سرش را بلند کرد. در نارنجستان بود. همه درخت ها غرق بهارنارنج بودند. بوی آنها همه جا پیچیده بود. جوانه های پرتقال را دید، سبز و نازک و زیبا به او سلام کرد و گفت:”چه خوب شد که آن سختی را تحمل کردیم و بیکار نماندیم، اگر نه می پوسیدیم.”

بهار بود و آغاز کار. جوانه ها فکر کردند که تازه اول کارشان است. باید در این روزهای بلند و گرم بهاری بیشتر حر کت کنند تا زودتر بزرگ شوند، به گل بنشینند و با عطر خود دنیا را پر کنند و از دنیا لذت ببرند.

نویسنده: ثمین باغچه بان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید