قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بدی کردن

زیبای خفته یکی از داستان های معروف اروپاست. برادران گریم این داستان را بازنویسی کرده اند.

قصه شب “زیبای خفته” : در روزگاران قدیم پادشاه و ملکه ای بودند که فرزندی نداشتند و هر روز آرزو می کردند که صاحب فرزندی شوند. یک روز که ملکه در کنار یک رودخانه مشغول پیاده روی بود، قورباغه ای را از زیر یک سنگ بزرگ نجات داد. قورباغه که نجات پیدا کرده بود به ملکه گفت: «ای ملکه! حالا که به من کمک کردی، من هم یکی از آرزوهای تو را برآورده می کنم. تو به زودی صاحب یک دختر زیبا می شوی.»

ملکه با اینکه از این حرف قورباغه خیلی خوشحال شده بود، ولی این راز را به کسی نگفت و صبر کرد تا ببیند چه اتفاقی می افتد. پیشگویی قورباغه راست بود و بعد از نه ماه ملکه و پادشاه صاحب دختر بسیار زیبایی شدند.

آنها جشنی در سرتاسر کشور برگزار کردند و تمام مردم شهر را به این جشن دعوت کردند. آنها حتی پری های آسمان را دعوت کردند. پری ها یکی یکی به بالای گهواره کودک می آمدند و آرزویی برای او می کردند. تندرستی، اخلاق خوب، مهربانی و آرزوهایی بودند که پری ها برای کودک می کردند، اما در این میان یک پری بود که پادشاه و ملکه فراموش کرده بودند او را دعوت کنند. آن پری هم آن قدر از این کار آنها ناراحت شده بود که تصمیم گرفت انتقام این کار را از پادشاه و ملکه بگیرد.

وقتی پری ها آرزوهایشان را گفتند، پری فراموش شده با عجله وارد قصر شد و گفت: «یادتان باشد که مرا به این جشن دعوت نکردید. حالا نوبت من است که برای دخترتان آرزو کنم. آرزو می کنم که در سن پانزده سالگی سوزن خیاطی به دست دخترتان فرو برود و سپس دخترتان و هر چیزی که در قصر هست به خوابی صد ساله فرو می روند.» پری بعد از گفتن این جمله ها ناگهان ناپدید شد.

پادشاه و ملکه از این اتفاق خیلی غمگین شدند و نمی دانستند چه کار کنند. آنها دستور دادند تمام سوزن های خیاطی را از شهر جمع کنند. از آن پس حتی یک سوزن در قصر پیدا نمی شد.

دخترک روز به روز بزرگ تر می شد، ولی پادشاه و ملکه همچنان نگران بودند که این اتفاق بد برای دخترشان پیش نیاید.

اینم بخون، جالبه! قصه “سفید برفی” (قسمت اول)

اما درست در همان روزی که دخترک به سن پانزده سالگی رسید، تصمیم گرفت اتاق های قصر را بگردد. او وقتی در کمد یکی از اتاق های قدیمی قصر را باز کرد، جعبه کوچکی دید. دخترک در جعبه را باز کرد و در آن چیزهایی را دید که تا به حال ندیده بود. در آن صندوق تعدادی سوزن بود که پادشاه و ملکه یادشان رفته بود آنها را جمع کنند.

بد بودن
بدی کردن

دخترک که تا به حال سوزن ندیده بود، آن را بالا و پایین برد و دستش را به سر سوزن زد. ناگهان سوزن توی دست دخترک رفت و دخترک نیز به خواب عمیقی فرو رفت.

خبر خواب دختر پادشاه در تمام قصر پیچید. پس از آن همه آرام آرام به خواب عمیقی فرو رفتند. حتی مگس ها، اسب ها و گیاهان داخل قصر هم به خواب رفتند. پس از مدتی همه مردمی که در آن شهر زندگی می کردند، به آرامی به خواب عمیقی فرو رفتند.

سال های سال گذشت. روزی شاهزاده جوانی از آن شهر می گذشت. با دیدن آن شهر خیلی تعجب کرد. هیچ کس در شهر نبود. همه در خانه های خود خوابیده بودند. شاهزاده جوان به قصر رسید. همه سربازها، خدمتکاران و وزیران خوابیده بودند. او به همه اتاق ها سر کشید تا اینکه زیبای خفته را در یکی از اتاق ها دید. او تا به حال دختری به این زیبایی ندیده بود. شاهزاده جوان که عاشق دخترک شده بود، خم شد و دخترک را بوسید.

ناگهان دخترک چشم هایش را باز کرد. با بوسه شاهزاده جوان، طلسم خواب دخترک و کل شهر باطل شد. بعد از بیدار شدن دخترک همه باغ و شهر هم از خواب بیدار شدند. کبوترها به پرواز درآمدند. اسب ها به این سو و آن سو دویدند و گیاهان به رشد خود ادامه دادند.
آن روز همه مردم شهر دوباره جشن بزرگی برپا کردند. جشنی که یادآور دوستی و عشق و محبت بود.

مترجم: کاظم شیوا رضوی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “راپونزل”

1 نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید