قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عید نوروز

سیزده فروردین مصادف با روز خانواده و روز جهانی طبیعت است.

قصه شب “سفر عید”: عید شده بود. همه جا پر از شکوفه بود. پرستوها آواز می خواندند و هوای شهر تمیز و صاف بود.
زری دلش نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید. می خواست همان جا دراز بکشد و به صدای پرستوها گوش بدهد، اما مادر او را صدا می زد:” زری… زری جان… بیدارشو! دیر می شود.”

عید نوروز
عید

اینم بخون، جالبه! قصه “باغ تد”

زری می دانست که باید بیدار شود. آخر آنها می خواستند به سفر بروند. قرار بود زری و پدر و مادر با هم با ماشین خودشان به شهری بروند که مادربزرگ و پدربزرگ زری در آنجا زندگی می کردند. آنها هر سال عید، یک روز بعد از تحویل سال نو به خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ می رفتند. پدر هر سال قبل از عید به مادربزرگ و پدربزرگ تلفن می کرد و خبر سفرشان را به آنها می داد. اما امسال قبل از عید آنقدر کار داشت که یادش رفته بود تلفن بزند. حالا هم عجله داشتند تا هر چه زودتر وسیله ها را جمع کنند و توی ماشین بگذارند و راه بیفتند.

زری خیلی خوشحال بود. او از سفر کردن و رفتن به یک شهر دیگر و دیدن پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوشحال بود. زری دلش می خواست همیشه عید باشد و به این شهر و آن شهر سفر کنند. مادر برای توی راه غذاهای خوشمزه ای درست کرده بود، پدر هم وسیله ها را در ماشین می گذاشت. انگار پدر و مادر هم سفر رفتن را خیلی دوست داشتند، چون آنها هم خیلی خوشحال بودند.

پدر و مادر کار می کردند. زری هم به آنها کمک می کرد. وقتی کارها تمام شد، زری و پدر و مادر هر کدام رفتند تا لباس هایشان را بپوشند. مادر لباس تازه اش را پوشید، پدر هم کت و شلوار تازه اش را پوشید. زری هم لباس عیدش را پوشید اما در همان وقت صدای زنگ آمد: دینگ… دینگ.

مادر گفت:” حتما برایمان مهمان آمده است.”
پدر گفت:” حتما عید دیدنی آمده اند.”
زری گفت:” اما ما می خواهیم به سفر برویم! پدربزرگ و مادربزرگ منتظر ما هستند.”

“دینگ…دینگ”
مادر گفت:” عیب ندارد، زود می روند.”
پدر گفت:” به مهمان هایمان می گوییم که می خواهیم به سفر برویم.”
زری گفت:”اما دیر می شود، پدربزرگ و مادربزرگ نگران می شوند.”
“دینگ…دینگ… دینگ “

مادر با عجله به حیاط رفت. پدر هم رفت تا چای درست کند، اما زری اخم کرد و گوشه ای نشست. مادر در را باز کرد و زری صدای سلام و احوالپرسی او را با مهمان ها شنید. مهمان ها وارد شدند.
مادر گفت:”زری بیا ببین چه کسانی آمده اند؟”

زری دلش نمی خواست هیچ مهمانی را ببیند. او فقط دلش می خواست زود سوار ماشین شود و به شهری برود که مادربزرگ در آن زندگی می کردند. او صدای پدر را شنید که با مهمان ها سلام و احوالپرسی و روبوسی می کرد. پدر گفت:”زری بیا ببین چه کسانی آمده اند.”

زری با ناراحتی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ناگهان از تعجب دهانش باز شد. او چیزی را که می دید نمی توانست باور کند. پدربزرگ و مادربزرگ آمده بودند. پدربزرگ و مادربزرگ کنار در ایستاده بود. زری با خوشحالی به سمت آنها دوید و خودش را با خوشحالی در بغل آنها انداخت.

اینم بخون، جالبه! قصه ” قیچی مادربزرگ “

مادربزرگ به پدر گفت:” وقتی به ما خبر ندادید، ما نگران شدیم. فکر کردیم که چرا نمی خواهید پیش ما بیایید.”
پدربزرگ به مادر گفت:”آن وقت فکر کردیم اگر شما نمی آیید، ما پیش شما بیاییم. به همین خاطر شبانه راه افتادیم.”
پدر گفت:” خیلی کار خوبی کردید.”
مادرگفت:” خیلی ما را خوشحال کردید.”
زری با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:” آخ جان! تا آخر عید پیش ما می مانید.”

آن وقت زری دست پدربزرگ و مادربزرگ را گرفت و به اتاق خودش برد. زری آنقدر خوشحال بود فراموش کرد که قرار بود به سفر بروند و او از دیدن پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خیلی خوشحال بود.

نویسنده: ثریا سیدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید