قصه ای کودکانه و آموزنده درباره باهوش بودن

کدو قلقله زن یکی از افسانه های معروف ایرانی است. از این افسانه روایت های بی شماری ثبت شده است. نمونه زیر یکی از روایت های دیگر این افسانه بسیار زیبا است.

قصه شب “کدو قلقله زن”: یکی بود و یکی نبود. توی یک ده قشنگ گلاب خانم و مادرش با هم زندگی می کردند. اهل کار بود و همیشه به مادرش کمک می کرد.

گلاب خانم آخر هر هفته کلوچه می پخت. کلوچه های مادر گلاب خیلی خوشمزه بود وقتی کلوچه ها آماده می شدند، همان وقت چندتایی را می خوردند، چندتایی را بین همسایه ها پخش می کردند و چندتایی را هم برای مادربزرگ می گذاشتند. ظهر که شد مادر به طرف خانه مادربزرگ راه می افتاد تا هم کلوچه ها را ببرد و هم سری به مادربزرگ بزند.

خانه مادربزرگ روی یک تپه آن طرف جنگل بود. راهش نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، فاصله فقط یک جنگل سرسبز و پر از حیوان های گوناگون بود. اما یک روز وقتی مادر گلاب می خواست کلوچه ها را برای مادربزرگ ببرد، اتفاقی افتاد. پایش به تنور گیر کرد و افتاد. پای او درد گرفت و نتوانست آن را تکان بدهد.

باهوش
باهوشی

مادر گفت: “چه کار کنم، چه کار نکنم. الان است که مادر بزرگ نگران شود.”
گلاب خانم که این طور دید، گفت: “من کلوچه ها را برای مادربزرگ می برم.”
مادر گفت: “راه دور است، خطرناک است. نمی توانی!”

اما گلاب اصرار کرد و قول داد تا مراقب باشد. بعد به اتاق دوید. جلوی آینه رفت و موهایش را شانه کرد، لباس گلدار و قشنگش را پوشید و کفش های منگوله دارش را به پا کرد. سبد کلوچه را هم برداشت و به طرف خانه مادربزرگ به راه افتاد. گلاب رفت و رفت تا به جنگل رسید. هنوز چند قدمی نرفته بود که یک گرگ پرید جلوی پای او. گلاب ترسید، اما به روی خودش نیاورد و به گرگ گفت: “چرا جلوی راهم را گرفته ای؟ مگر نمی بینی به خانه مادربزرگم می روم؟”

گرگ گفت: “سلام گلاب خانم! تو کجا، اینجا کجا؟ تک و تنها توی جنگل چه کار می کنی؟ آخ که چقدر گرسنه هستم! صبر کن تا تو را بخورم.”
گلاب با خودش کمی فکر کرد و گفت:”ببین آقا گرگه! من خیلی کوچکم! فقط پوست و استخوانم. اگر مرا بخوری سیر نمیشوی. اما می خواهم به خانه مادربزرگم بروم. آنجا پلو بخورم، چلو بخورم، مرغ و فسنجان بخورم، وقتی که خوب چاق شدم، چله شدم پیش تو می آیم تا مرا بخوری!”
گرگ با خودش گفت:” فکر بدی نیست.” به همین دلیل به او اجازه داد تا برود.

اینم بخون، جالبه! قصه “پسرک زرنگ”

گلاب خوشحال از این که از دست گرگ نجات پیدا کرده بود، به راهش ادامه داد. هنوز خیلی نرفته بود که یک پلنگ پرید جلوی پای او
گلاب از نعرۂ پلنگ ترسید، اما به روی خودش نیاورد و به او گفت:”چرا جلوی راهم را گرفته ای؟ مگر نمی بینی به خانه مادربزرگم می روم؟”

پلنگ گفت:”سلام گلاب خانم! تو کجا، اینجا کجا؟ تک و تنها توی جنگل چه کار می کنی؟ آخ که چقدر گرسنه هستم!”
گلاب گفت:”ببین آقا پلنگه! من خیلی کوچکم! فقط پوست و استخوانم. اگر مرا بخوری سیر نمیشوی. اما می خواهم به خانه مادربزرگم بروم. آنجا پلو بخورم، چلو بخورم، مرغ و فسنجان بخورم، وقتی که خوب چاق شدم، چله شدم پیش تو می آیم تا مرا بخوری! “

پلنگ نگاهی به گلاب انداخت. او درست می گفت. گلاب خیلی لاغر بود. با خوردن او سیر نمی شد. با خودش گفت:” فکر بدی نیست.” به همین دلیل به او اجازه داد تا برود.

گلاب خوشحال از اینکه از دست پلنگ هم نجات پیدا کرده است، به راهش ادامه داد. هنوز خیلی نرفته بود که یک شیر بزرگ جلوی او پرید. گلاب از نعرۂ وحشتناک شیر خیلی ترسید، اما به روی خودش نیاورد و گفت: “چرا ام راهم را گرفته ای؟ مگر نمی بینی به خانه مادربزرگم می روم؟”

گفت: “سلام گلاب خانم! تو کجا، اینجا کجا؟ تک و تنها توی جنگل چه کار می کنی؟ آخ که چقدر گرسنه هستم!”
گلاب که دختر باهوشی بود یک قدم جلو رفت و گفت:”خب بیا مرا بخور! من چه کار کنم! اما گرگ و پلنگ خیلی از تو زرنگ تر هستند.”

شیر با تعجب نگاهی به او کرد و پرسید:”چطوری گرگ و پلنگ از من زرنگ تر هستند؟ چه کسی این حرف را زده؟”
گلاب گفت: “ببین آقا شیره! گرگ و پلنگ هم می خواستند مرا بخورند، ولی من به آنها گفتم که خیلی کوچکم! فقط پوست و استخوانم. اگر مرا بخورید سیر نمی شوید. اما می خواهم به خانه مادربزرگم بروم. آنجا پلو بخورم، چلو بخورم، مرغ و فسنجان بخورم، وقتی که خوب چاق شدم، چله شدم پیش شما می آیم تا مرا بخورید!”

شیر نعره ای کشید و گفت: “من از گرگ و پلنگ زرنگ تر هستم. من به تو اجازه میدهم تا بروی. فقط یادت باشد وقتی برمی گردی اول پیش من بیا تا تو را بخورم.”

گلاب هم قبول کرد و با سرعت از آنجا دور شد و به خانه مادربزرگ رسید.
مادربزرگ از دیدن گلاب خیلی خوشحال شد. او را بوسید و نوازش کرد. گلاب خانم می روی ایوان خانه نشست تا با مادربزرگ سلام و احوالپرسی کند. مادر بزرگ از سقف ایوان سیر و پیاز و کدو آویزان کرده بود. گوشه ایوان هم یک کدوی خیلی بزرگ بود که تا آن روز کدویی به آن بزرگی ندیده بود. بعد مادربزرگ او را به اتاق برد.

به او نقل و نبات داد، عطر و گلاب به سر و صورت او پاشید و شربت و شیرینی آورد. وقت شام هم غذای خوشمزه ای برای گلاب درست کرد. موقع خواب هم جای گلاب را کنار جای خودش انداخت و برایش قصه گفت.
صبح روز بعد گلاب آماده شد که به روستای خودشان برگردد، ولی یادش آمد که سر راه شیر، پلنگ و گرگ منتظر او هستند. نمی دانست چه کار کند. تمام ماجرا را برای مادربزرگ تعریف کرد. مادربزرگ آنقدر پیر بود که نمی توانست آن همه راه را با گلاب برود، فکری هم به عقلش نمی رسید.

گلاب روی ایوان نشست تا کمی فکر کند. ناگهان دوباره چشمش به کدوی بزرگ لب ایوان افتاد. فکری کرد و فکرش را برای مادر بزرگ تعریف کرد. مادربزرگ کدو را آورد و توی آن را خالی کرد. آن وقت گلاب توی کدو رفت. مادربزرگ هم سر کدو را گذاشت. بعد هم کدو را یک قل دو قل و سه قل داد تا برود.

کدو قل خورد و قل خورد و آن قدر قل خورد تا به شیر رسید.
شیر که تا به حال کدوی قلقله زن ندیده بود، آن را نگه داشت و گفت: “کدو کدو قلقلی”
گلاب که توی کدو بود گفت: “جان کدو قلقلی”
شیر پرسید: “کدو کدو قلقلی، از آن بالا که آمدی، گلاب خانم را ندیدی؟”
کدو قلقله زن گفت:” به آب ندیدم، به خاک ندیدم، به سنگ چخماق ندیدم من فقط یک کدو قلقلی ام، همین و همین. سیب و گلاب هم نمی شناسم. یک قلم بده، دو قلم بده، بگذار بروم!”

شیر هم کدو را یک قل دو قل و سه قل داد تا برود. کدو هم قل خورد و قل خورد تا رسید به پلنگ.
پلنگ که تا به حال کدوی قلقله زن ندیده بود. آن را نگه داشت و گفت: “کدو کدو قلقلی”
گلاب که توی کدو بود گفت: “جان کدو قلقلی”
پلنگ پرسید: “کدو کدو قلقلی، از آن بالا که آمدی، گلاب خانم را ندیدی؟”
کدو قلقله زن گفت:”به آب ندیدم، به خاک ندیدم، به سنگ چخماق ندیدم من فقط یک کدو قلقلی ام، همین و همین! سیب و گلاب هم نمی شناسم! یک قلم بده، دو قلم بده، بگذار بروم!”

پلنگ هم کدو را یک قل دو قل و سه قل داد تا برود. کدو هم قل خورد و قل خورد تا رسید به گرگ!
گرگ که تا به حال کدوی قلقله زن ندیده بود، آن را نگه داشت او گفت: “کدو کدو قلقلی از آن بالا که آمدی، گلاب خانم را دیدی؟”
گلاب که توی کدو بود گفت: «جان کدو قلقلی!»
گرگ پرسید: “کدو کدو قلقلی، از آن بالا که آمدی، گلاب خانم را ندیدی؟”
کدو قلقله زن گفت:”به آب ندیدم، به خاک ندیدم، به سنگ چخماق ندیدم من فقط یک کدو قلقلی ام! همین و همین! سیب و گلاب هم نمی شناسم! یک قلم بده، دو قلم بده، بگذار بروم!”

گرگ با تعجب گفت: “تو چه کدویی هستی که قل می خوری؟ چقدر صدایت آشناست تازه بوی گلاب خانم را هم میدهی. نکند زرنگی کردی و گلاب خانم را خوردی؟”
کدو قلقله زن گفت: “چه حرفها! کی دیده که کدو کسی را بخورد. من فقط یک کدو قلقلی ام! همین و همین حالا بیا تو هم مرا یک قل و دو قل بده تا بروم!”

گرگ چند بار دور کدو چرخید. آخر سر او هم کدو را یک قل دو قل و سه قل داد تا برود. کدو هم قل خورد و قل خورد تا از جنگل بیرون آمد. وقتی گلاب خانم مطمئن شد از جنگل و آن حیوان ها دور شده است، از کدو بیرون آمد و با عجله به طرف روستا دوید.
دلش می خواست هر چه زودتر به خانه برسد و تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کند.

بازآفرین : ناصر یوسفی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید