قصه ای کودکانه وآموزنده درباره دوستی

قصه شب “آهو و یوزپلنگ شریک یک خانه می شوند”: روزی آهویی که کنار رودخانه ای قدم می زد، از آنجا خیلی خوشش آمد و گفت: «تا کی سرگردان باشم، بهتر است همین جا خانه ای بسازم و آسوده زندگی کنم.» او رفت که وسایلی بیاورد و خانه اش را بسازد.

یوزپلنگی هم از آن اطراف می گذشت و دنبال جایی می گشت تا برای خودش خانه ای بسازد، چشمش به همان زمین افتاد و گفت:«به، به! از این بهتر نمی شود! خانه ام را همین جا میسازم.» او هم مشغول شد و با چنگال هایش بوته های خار را کند و زمین را صاف کرد.
روز بعد، وقتی آهو آمد. دید زمینش از خار و خاشاک پاک شده است، پیش خودش از خداوند تشکر کرد و گفت: «چه بهتر! حالا دیوار خانه را می سازم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “بره کوچولو و گرگ”

دوستی
دوست پیدا کردن

فردای آن روز، وقتی یوزپلنگ آمد، دید یک دیوار خانه ساخته شده است. با خودش گفت: «خدایا متشکرم که کمکم کردی.» و با خوشحالی دیوار بعدی را ساخت. روزها گذشت و یوزپلنگ و آهو بی خبر از هم، خانه را ساختند و تمام کردند.

شب که شد در یک اتاق آهو و در اتاق دیگر یوزپلنگ خوابید. فردا صبح ناگهان چشمشان به هم افتاد. با تعجب همدیگر را نگاه کردند.

یوزپلنگ پرسید: «توی خانه من چه کار می کنی؟»
آهو هم با ناراحتی گفت: «خانه تو؟ چه حرفها، چندین روز زحمت کشیدم و این خانه را ساختم.»
یوزپلنگ گفت: «خوب من هم همین طور!»

بعد فکری کرد و گفت: «آها پس تو بودی که به من کمک می کردی؟»
آهو هم فکری کرد و گفت: «درست است. پس زمین را تو صاف کرده بودی. یعنی ما با هم این خانه را ساختیم؟» و بعد هر دو خندیدند و با هم دوست شدند و قرار گذاشتند در آن خانه شریک باشند و کنار هم زندگی کنند.

مترجم : پوپک جوان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید