قصه ای کودکانه دباره گم کردن وسایل

قصه شب”روزی که گل باقالی گم شد”: فرید توی اتاق را گشت. گل باقالی آنجا نبود. فرید توی آشپزخانه را هم گشت. گل باقالی آنجا هم نبود. فرید توی انبار را گشت. گل باقالی توی انبار هم نبود. فرید توی حیاط را هم گشت. گل باقالی آنجا هم نبود. در حیاط باز بود. خواهر فرید، بعد از ناهار که به مدرسه رفته بود، در خانه را نبسته بود. فرید فهمید که گل باقالی توی کوچه رفته است. 

گل باقالی یک گربه کوچولوی خال خالی بود. رنگش زرد و قهوه ای بود. از آدم ها نمی ترسید. گربه زود آشنایی بود. گل باقالی را خاله اش برایش آورده بود. گل باقالی سه ماه بود که پیش فرید بود. مادر می گفت:«اگر در خانه باز بماند، گل باقالی توی کوچه می رود و گم می شود.»  

فرید، وقتی که دید در خانه باز است، فهمید که گل باقالی توی کوچه رفته است. کوچه را گشت. گل باقالی را پیدا نکرد. برگشت و پشت در خانه ها را یکی یکی نگاه کرد. باز هم گل باقالی را پیدا نکرد. نه، گل باقالی توی کوچه هم نبود. گم شده بود. فرید برگشت و جلو در خانه شان، کنار تیر چراغ برق نشست. دیگر نمی دانست چه کار کند. اوقاتش تلخ بود. با خودش گفت: «آخر، گل باقالی گم شد. آخر گل باقالی گم شد.» و بعد شروع کرد به گریه کردن 

در این وقت نامه رسان توی کوچه آمد. در دوتا از خانه ها را زد. نامه های آنها را داد. به فرید رسید و دید که دارد گریه می کند. او فرید را می شناخت. هر وقت که برای پدر فرید نامه می برد، فرید در را به رویش باز می کرد و با او سلام و احوالپرسی می کرد. نامه رسان از فرید پرسید: «فرید، چرا داری گریه می کنی؟» 

گم کردن
گم شدن

اینم بخون، جالبه! قصه “آقای لاغر و آقای چاق”

فرید گفت: «گربه ام گل باقالی، گم شده است. در خانه باز مانده است. گل باقالی توی کوچه آمده و گم شده است.»

نامه رسان گفت: «خوب، اینکه گریه ندارد. بیا، کوچه را بگردیم و او را پیدا کنیم.» 

فرید گفت: «نه، من سرتاسر کوچه را گشته ام. گل باقالی توی این کوچه نیست. از این کوچه رفته است. حتما جای دوری رفته است. من دیگر نمی توانم او را پیدا کنم.» 

نامه رسان گفت: «گوش کن، فرید. تو همین جا بنشین. نکند که راه بیفتی و دنبال گل باقالی بروی! اگر از این کوچه بیرون بروی، توهم، مثل گل باقالی گم می شوی. تو همین جا بنشین. من باید نامه های همه اهل محل را بدهم. توی کوچه ها از همه مردم محل می پرسم. گل باقالی را پیدا می کنم. آن را برایت می آورم. گل باقالی چه شکلی است؟» 

فرید گفت: «باشد. من همین جا می نشینم.» بعد هم به نامه رسان گفت که گل باقالی یک گربه کوچک خال خالی آشناست، ولی یادش رفت که بگوید رنگ گل باقالی زرد و قهوه ای است.» 

نامه رسان رفت. فرید همان جا نشست. هنوز هم اوقانش تلخ بود. با خودش می گفت: «نه، نامه رسان نمی تواند گل باقالی را پیدا کند. گل باقالی رفته است و گم شده است. و باز شروع کرد به گریه کردن 

در این وقت سبزی فروش توی کوچه آمد. به فرید رسید و دید که فرید ناراحت است. او فرید را می شناخت. 

سبزی فروش از فرید پرسید: «فرید، چرا ناراحتی؟» 

فرید گفت: «گربه ام، گل باقالی، گم شده است. در خانه باز مانده است. گل باقالی توی کوچه آمده و گم شده است.» و باز شروع کرد به گریه کردن.

سبزی فروش گفت: «خوب، اینکه گریه ندارد. بیا، کوچه را بگردیم و او را پیدا کنیم.» 

فرید گفت: «نه، من سرتاسر کوچه را گشته ام. گل باقالی توی این کوچه نیست. از این کوچه رفته است. حتما جای دوری رفته است. من دیگر نمی توانم او را پیدا کنم.» 

سبزی فروش گفت: «فرید، گوش کن. تو همین جا بنشین. نکند که راه بیفتی و دنبال گل باقالی بروی! اگر از این کوچه بیرون بروی، تو هم مثل گل باقالی گم میشوی. تو همین جا بنشین. من کار دارم. از همه می پرسم و گل باقالی را برایت پیدا می کنم و می آورم. گل باقالی چه شکلی است؟ » 

فرید گفت: «باشد. من همین جا می نشینم.» بعد هم به سبزی فروش گفت که گل باقالی یک گربه کوچک خال خالی زود آشناست. ولی یادش رفت بگوید که رنگ گل باقالی زرد و قهوه ای است. 

سبزی فروش رفت و فرید همان جا نشست. 

نامه رسان و سبزی فروش به هر کس که رسیدند، به او گفتند: «اگر یک گربه خال خالی که از آدم ها نمی ترسد و خیلی زود آشناست دیدید، او را به کوچه بنفشه ببرید و گربه را به پسری که کنار تیر چراغ برق نشسته است، بدهید. او گربه اش را گم کرده است و اوقاتش تلخ است. ولی آنها یادشان رفت که بگویند گربه کوچولو است.» 

کمی بعد، پسری از کوچه می گذشت. گربه خال خالی زرد و قهوه ای کوچولویی را دید که پشت در خانه ای نشسته است. پسر با خودش گفت: «این همان است.» و بعد آن را بغل کرد تا ببرد و به فرید بدهد. 

همان وقت دختری در کوچه دیگری، گربه خال خالی سیاه و سفیدی دید که توی آفتاب نشسته بود و چرت می زد. دختر با خودش گفت: «این همان گربه است.» و آن را بغل کرد تا ببرد و به فرید بدهد. 

فرید، همان جا کنار تیر چراغ برق نشسته و منتظر بود. هنوز اوقاتش تلخ بود. ناگهان دید که از سر کوچه پسری می آید. پسر گربه ای در بغل داشت. گربه را آورد و به فرید گفت: سلام. بیا، گربه ات را آوردم.» 

ولی گربه ای که پسر آورده بود، گربه فرید نبود.

بعد دختری آمد. او هم گربه ای آورده بود. ولی این هم گربه فرید نبود. آن وقت خان گربه ای آورد. آن هم گربه فرید نبود. گربه ای هم که دو دختر کوچولو آوردند، گربه فرید نبود گربه هایی هم که نامه رسان و شیر فروش آوردند، گربه فرید نبودند. 

فرید به دور و برش نگاه کرد. شش تا گربه آنجا بود، ولی هیچ یک از آنها گربه او نبودند. فرید باز نگاهی به دور و برش کرد. خواست از همه آنها که زحمت کشیده بودند و این گربه ها را آورده بودند، تشکر کند که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. فرید دید که گل باقالی دارد از سر کوچه می آید. از خوشحالی فریاد کشید. گل باقالی صدای فریاد فرید را شنید. گربه ها را دید و شروع کرد به دویدن. دوید و آمد و به گربه ها نزدیک شد. بچه گربه کوچولویی را بو کرد. خواست به گربه خاکستری سفید که دختر کوچولو آورده بودند، نزدیک شود. گربه خاکستری سفید فیشی کرد و خواست به گل باقالی حمله کند.

فرید جلو رفت، گل باقالی را بغل کرد و به او گفت: «تو کجا رفته بودی؟» 

بعد به آنهایی که مهربانی کرده بودند و خواسته بودند که گربه او را پیدا کنند، گفت: از همه شما متشکرم. گل باقالی خودش آمد و مرا پیدا کرد. من از همه شما متشکرم.» 

در این وقت نامه رسان گفت: «بله، من هم از همه شما متشکرم.» 

سبزی فروش گفت: «من هم متشکرم. حالا باید ما این گربه ها را برداریم و هر کدام را به جای خودشان برگردانیم. ممکن است صاحب های آنها هم فکر کنند که گربه هایشان گم شده اند و ناراحت بشوند.» 

آن وقت پسر و دختر و دو دختر کوچولو و خانم و نامه رسان و سبزی فروش، گربه هایی را که آورده بودند، بغل کردند و با فرید خداحافظی کردند و رفتند. فرید هم گل باقالی را بغل کرد و توی خانه رفت و در را بست تا دیگر گل باقالی از خانه بیرون نرود و گم نشود.

نویسنده: فردوس وزیری

قصه شب”روزی که گل باقالی گم شد” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “ماه و خورشید”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید