قصه ای کودکانه و آموزنده درباره جنگ کردن

قصه شب”دو جزیره”: در روزگاران پیش وسط دریا دو جزیره وجود داشت که حالا هیچکس در آنها زندگی نمی کند. یکی از آنها شرقی و دیگری غربی نام داشت. جزیره غربی پر از کوه و صخره بود. و بر عکس جزیره شرقی کوچک و صاف بود و حتی یک تپه هم در آن دیده نمی شد.

سال های قبل مردمی در این جزیره ها زندگی می کردند. شرقی ها و غربی ها در جزیره شان بسیار خوشبخت بودند. از میان کوه ها طلا و نقره و آهن پیدا می کردند و از آنها چیزهای زیبا و جالبی می ساختند و به غربی ها می فروختند.

غربی ها هم از چوب های درختان جنگلی که در جزیره شان قرار داشت کشتی می ساختند و از الیاف درختان لباس درست می کردند. غربی ها گاو و گوسفند هم پرورش می دادند و به شرقی ها می فروختند. شرقی ها هم سوار کشتی هایشان می شدند و در دریا ماهی می گرفتند و به این وسیله روزگار می گذراندند. هر دو دسته از این وضع شاد و خوشحال بودند.

جنگ کردن
جنگ

اینم بخون، جالبه! قصه “مرد کیسه کهنه”

تا اینکه روزی پادشاه جزیره شرقی تمام مردان دانشمند کشورش را در قصر جمع کرد و به آنها گفت:”ما برای گاوها و غذاهایی که از غربی ها می خریم خیلی پول می دهیم و بنابراین بهتر است کاری بکنیم که دیگر پول برای غذاهایمان ندهیم.”

یکی از مردها پرسید:”پس باید چه کار کنیم؟”
پادشاه جواب داد:”ما باید قسمتی از جزیره را بخریم و خودمان از گیاهان و حیواناتشان استفاده کنیم.”
یکی از دانشمندان گفت:”ولی اگر آنها نخواهند جزیره شان را به ما بفروشند باید چه کار کنیم؟”

پادشاه گفت:”در آن صورت ما با آنها می جنگیم و جزیره شان را به زور می گیریم. چون آنها کشتی های خوبی ندارند و ما داریم.”

مردها فکر پادشاه را پسندیدند و از همان روز مقدار زیادی خوراکی از غربی ها خریدند و در انبارهایشان پنهان کردند تا در موقع جنگ گرسنه و بی غذا نمانند، اما غربی ها از این فکر آنها خبر نداشتند و نمی دانستند که شرقی ها می خواهند با آنها بجنگند. برای همین هیچ، آماده جنگ نبودند.

وقتی شرقی ها خوب انبارهایشان را پر کردند پادشاه جزیره شرقی نامه ای برای پادشاه جزیره غربی نوشت و در آن از پادشاه آنها خواست تا نیمی از جزیره اش را به او بفروشد. چند روز بعد پادشاه جزیره غربی در جواب او نوشت که حاضر نیست نیمی از جزیره اش را به او و مردم کشورش بفروشد.

پادشاه جزیره شرقی از شنیدن این جواب خیلی عصبانی شد و به سربازانش دستور داد خود را برای جنگ با مردم سرزمین غربی آماده کنند. این خبر به زودی در سراسر جزیره پیچید و تمام سربازها به طرف جزیره غربی ها حمله کردند.

جنگ سختی بین شرقی ها و غربی ها درگرفت. در این جنگ پادشاه جزیره شرقی و غربی کشته شدند و نیمی از مردم دو جزیره از بین رفتند و آنهایی که باقی مانده بودند به سوی جزیره خودشان فرار کردند. پس از جنگ شرقی ها خیال می کردند غربی ها باز هم برایشان غذا خواهند فرستاد، ولی این طور نشد، چون تمام گاوها و گوسفندهای غربی ها در جنگ کشته شده بودند، مزرعه هایشان هم خراب شده و محصولاتشان از بین رفته بود.

وقتی آنها هیچ غذایی نداشتند که بخورند، از گرسنگی مردند. مردم جزیره غربی هم که همیشه مواد غذایی شان را از شرقی ها می خریدند از گرسنگی از بین رفتند. دیگر هیچ کسی از مردم آن دو جزیره زنده نماند، اما اگر با هم جنگ نمی کردند و مردم هر جزیره کار خود را می کردند هرگز این طور نمی شد.

بازنویس: مهسا صدیق

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “روباه روستایی”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید