قصه ای کودکانه و آموزنده درباره باهوش بودن

اتیوپی یا حبشه یا آبیسینا در قاره آفریقا قرار گرفته است. نژاد بیشتر مردم گالا وامهر و تیگره است. دین بیشتر مردم نیز مسیحی، اسلام و آنیمیسم است. زبان رسمی نیز امهری است، ولی عربی هم رایج است. پایتخت آن آدیس آبابا است.

قصه شب “ابونواس”: یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری مردی به نام ابونواس زندگی می کرد که خیلی قوی بود. ابونواس اخلاق عجیب و غریبی هم داشت و اغلب کارهای بامزه می کرد. یک روز ابونواس بعد از مدتی بیکاری تصمیم گرفت نزد پادشاه برود و از او بخواهد تا به او کاری بدهد. پس بلند شد و به قصر پادشاه رفت

ابونواس به پادشاه گفت:”ای پادشاه، من خیلی قوی هستم. می خواهم کار کنم. به من کاری بده. می خواهم برای تو کار کنم.”
پادشاه گفت:”بسیار خوب، از ظاهر تو معلوم است که مردی بسیار قوی هستی. تو را نگهبان قصرم می کنم. تو باید بنشینی و از دروازه قصر مراقبت کنی. من دارم بیرون می روم. تو باید روز و شب از در قصر مراقبت کنی”

پادشاه سوار بر اسب شد و رفت. ابونواس کنار در نشست و آن را نگاه کرد. شب رسید. چند نفر از دوستان ابونواس به مهمانی رفتند. ابونواس با دیدن دوستانش هوس کرد تا با آنها به مهمانی برود پس با خودش گفت:”من دلم می خواهد با دوستانم باشم و با آنها به مهمانی بروم.”

اینم بخون، جالبه! قصه “کفاش و سه کوچولو”

باهوشی
باهوش بودن

ابونواس در قصر پادشاه را از جا کند و آن را روی پشتش گذاشت و به جایی که دوستانش جمع شده بودند رفت. بعد از رفتن ابونواس چند دزد به قصر پادشاه رسیدند. آنها دیدند که قصر نه نگهبان دارد و نه در، پس به داخل قصر رفتند و صندوق طلاهای پادشاه را برداشتند و بردند.

ابونواس صبح به قصر برگشت و در قصر را سر جای اولش گذاشت.
روز بعد پادشاه از سفر برگشت. اما وقتی به قصر رسید فهمید صندوق طلاهایش گم شده است. پادشاه عصبانی شد و ابونواس را صدا کرد و گفت:”صندوق طلاهای من کجاست؟ کسی صندوق مرا برداشته است! ابونواس مگر به تو نگفته بودم مراقب قصر من باشی؟ اما تو کار خود را درست انجام ندادی و کسی صندوق طلاهای مرا برداشته است.”

ابونواس گفت:”ای پادشاه، تو به من نگفتی از خانه ات مراقبت کنم.” پادشاه گفت: “من گفتم!”
ابونواس جواب داد: “نه، تو نگفتی. تو به من گفتی تا از در خانه ات مراقبت کنم و من هم روز و شب از آن مراقبت کردم.”
پادشاه از شدت عصبانیت به خدمتکارانش دستور داد سوراخی در زمین بکنند و ابونواس را طوری در آن قرار بدهند که فقط سرش از توی سوراخ بیرون باشد.

خدمتکاران پادشاه هم دستور او را انجام دادند. به این ترتیب ابونواس در سوراخی گذاشته شد و فقط سرش از توی خاک بیرون ماند. همان وقت پیر مرد ثروتمندی که از نزدیک قصر پادشاه می گذشت ابونواس را در آن حال عجیب دید. پیرمرد ثروتمند از او پرسید: “چرا رفته ای توی این سوراخ و فقط سرت از آن بیرون مانده است؟”

ابونواس جواب داد:”پشت من خمیده بود. برای همین پیش پادشاه رفتم و از او پرسیدم چطور می توانم پشت صاف و سالمی داشته باشم. پادشاه هم گفت:”خدمتکاران من در زمین سوراخی می کنند و تو را طوری در آن قرار می دهند که فقط سرت بیرون باشد. صبح روز بعد می بینی که پشتت صاف شده است.”

پیر مرد ثروتمند که این را شنید، گفت:”پشت من هم خم شده است. خدمتکاران من تو را از این سوراخ بیرون می آورند و اگر واقعا پشت تو صاف شده بود آنها مرا به جای تو می گذارند.”

ابونواس گفت: “اگر اجازه بدهم تو به جای من در این سوراخ بمانی، به من یک کیسه طلا میدهی؟”
پیرمرد ثروتمند گفت: “بله! بله! اگر پشت تو صاف شده باشد و من بخواهم توی این سوراخ بروم تا پشت من هم صاف شود حتما به تو یک کیسه طلا خواهم داد.”
پس خدمتکاران پیرمرد ابونواس را از سوراخ بیرون آوردند. پیرمرد ثروتمند دید که پشت ابونواس کاملا صاف و بدون کمترین خمیدگی است. او به ابونواس کیسه ای پر از طلا داد و خودش به جای او داخل سوراخ رفت.

روز بعد خدمتکاران پادشاه آمدند و دیدند پیرمردی جای ابونواس را گرفته است. پادشاه با شنیدن این خبر به سربازانش دستور داد ابونواس را پیش او بیاورند. وقتی ابونواس را به قصر آوردند پادشاه که خیلی از دست او عصبانی بود به او گفت: “ابونواس تو باید از اینجا بروی. من نمی خواهم دیگر هرگز صورت تو را ببینم.” ابونواس هم از قصر رفت.

چند روز بعد پادشاه سوار بر اسب از شهر می گذشت. مردم در دو طرف خیابان صف کشیده بودند و می گفتند:”عمر پادشاه دراز باد!” اما پادشاه دید یک نفر رو به دیوار و پشت به او ایستاده است. پادشاه به سربازانش دستور داد تا آن مرد را به نزدش بیاورند. آنها مرد را آوردند و پادشاه دید که او ابونواس است. پادشاه به او گفت: «چرا به من پشت کرده بودی؟”

ابونواس جواب داد: “ای پادشاه، تو گفتی دیگر نمی خواهم هرگز صورت تو را ببینم به همین دلیل من به تو پشت کردم.”
پادشاه که خیلی عصبانی شده بود گفت:”برو! از اتیوپی برو! تو دیگر هرگز حق نداری روی خاک این کشور پا بگذاری!” ابونواس رفت.

چند روز بعد پادشاه که سوار بر اسب از شهر می گذشت، ابونواس را دید. به سربازانش گفت:”این ابونواس است. من به او دستور داده بودم از اتیوپی برود. زود بروید و او را پیش من بیاورید!”

سربازان ابونواس را پیش پادشاه آوردند. پادشاه به او گفت:”من به تو گفته بودم از اتیوپی بروی و دیگر هرگز برنگردی. اما تو برگشتی. حالا تو را به خاطر این نافرمانی می کشم.”

ابونواس جواب داد:”ای پادشاه، من نافرمانی نکرده ام. تو گفتی، دیگر هرگز پا روی خاک این کشور نگذار، من هم به مصر رفتم و خاک مصر را توی کفشم ریختم. بنابراین من حالا دارم روی خاک کشور مصر راه می روم.” پادشاه که از کارهای ابونواس به خنده افتاده بود او را بخشید.

بازنویس : نسرین صدیق
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “تخم پرنده”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید