قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فراموش کردن

قصه شب “سوزان و سگش”: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. توی دنیای بزرگ، زیر آسمان آبی و قشنگ دختری به اسم سوزان بود که یک سگ خاکستری و یک عالم اسباب بازی رنگارنگ داشت.

توی این اسباب بازی ها یک عروسک هم بود که کهنه شده بود و سوزان دیگر با او بازی نمی کرد. عروسک کوچولو خیلی غصه خورد، چون هیچکس توجهی به او نداشت. پیراهنش پاره بود و روی سر و رویش گرد و خاک نشسته بود. یک لنگه جورابش هم گم شده بود. فقط سگ سوزان بود که گاه گاهی به عروسک کوچولو سری می زد و با او بازی می کرد و به سر و کولش می پرید.

یک روز سوزان توی ویترین یک مغازه اسباب بازی فروشی، چشمش به یک عروسک افتاد که پیراهن قرمزی تنش بود. سوزان آرزو کرد که ای کاش این عروسک قشنگ مال او باشد. همان شب، وقتی سوزان خوابید، عروسکها تصمیم گرفتند با هم به گردش بروند. همین که دیدند خواب سوزان سنگین شده است از توی قفسه هایشان بیرون آمدند و رفتند توی باغ که بگردند.

اینم بخون، جالبه! قصه “کفاش و سه کوچولو”

فراموشی
فراموش کردن

همین طور که اسباب بازی های خوشحال و خندان در باغ راه می رفتند، ناگهان سگ کوچولوی سوزان آنها را دید. دنبالشان رفت تا هم گردش کند و هم مراقب آنها باشد. همین طور که مشغول گردش و تفریح بودند، چشمشان به عروسک سوزان افتاد که توی لجن ها افتاده بود و تمام تنش خیس شده بود و آب از سر و رویش می چکید.

سگ کوچولو خیلی آهسته عروسک را از زمین بلند کرد و به لانه اش برد. او را پهلوی خودش خواباند تا خشک شود و سرما نخورد. به بقیه اسباب بازی ها هم گفت که به سر جایشان برگردند، آن وقت همگی بی سروصدا رفتند توی قفسه و خوابیدند.

وقتی صبح شد سگ کوچولو عروسک را برداشت و پهلوی مادر سوزان برد. مادر سوزان که زن خوبی بود، از دیدن عروسک با آن وضع و با آن لباس های پاره خیلی ناراحت شد. مادر سوزان اولین کاری که کرد این بود که عروسک را در حمام شست و تمام موها و تنش را تمیز کرد. بعد برای آن یک لباس قشنگ دوخت. عروسک کوچولو خیلی خوشگل و خوشحال شد. چشم هایش از شادی برق می زد.

مادر سوزان می خواست برای تولد دخترش یک هدیه قشنگ به او بدهد. برای همین روز تولد، همین عروسک را به او هدیه داد. سوزان عروسک قشنگی را که درست مثل آن عروسک پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی بود، دید، خیلی خوشحال شد، اما وقتی فهمید این عروسک همان عروسکی است که آن را خوب نگه نداشته بود، خیلی خجالت کشید. سوزان قول داد که دیگر عروسکش را فراموش نکند و همیشه مراقب او باشد.

نویسنده: فیلد آستاماریان
بازنویس: مهسا صدیق
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “دختر باهوش”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید