قصه ای درباره چگونه دوست پیدا کنیم؟

قصه شب”خانم مشکی”: موهایش به رنگ سیاه بود. چشم هایش قهوه ای بود. گونه ها و لب هایش سرخ بود. دست و پایش حرکت می کرد. وقتی که آن را می خواباندند، چشم هایش بسته می شد. بزرگ و قشنگ بود. آن را عموی پوپک برای پوپک خریده بود. وقتی که عموی پوپک ان عروسک بزرگ و قشنگ را برای پوپک آورد، پوپک چهار سال داشت. او از همان لحظه از آن عروسک خوشش آمد. آن را بغل کرد. به مادرش گفت: «مادر ببینید که عمو چه عروسک قشنگی برای من آورده است! اسم این عروسک را چه بگذاریم؟»

مادر عروسک را نگاه کرد. بعد گفت: «ببین، موهایش به رنگ سیاه است. اسمش را خانم مشکی می گذاریم.»

پوپک گفت: «مادر خانم مشکی اسم قشنگی است.»

از آن روز اسم آن عروسک خانم مشکی شد. پوپک خانم مشکی را خیلی دوست داشت. روزها، حتی یک دقیقه هم از او جدا نمی شد.

شب ها که می خوابید، خانم مشکی را کنار رختخوابش می گذاشت . پوپک خواهر و برادر نداشت. برای همین هم بود که خانم مشکی در خانه تنها همبازی او شد. گاهی پوپک خودش تنها با او بازی می کرد. گاهی هم مادر بزرگ با آن ها همبازی می شد. وقتی که مادرش برای پوپک قصه می گفت، یا کتاب می خواند، پوپک و عروسکش را توی دامنش می گذاشت تا او هم به قصه های مادر گوش بدهد.

بعد از مدتی لباس های خانم مشکی کثیف شد. مادر چندتا پیراهن نو برای خانم مشکی دوخت. دیگر هر هفته مادر بزرگ پیراهن خانم مشکی را عوض می کرد. پیراهن کثیف را می شست و اتو می کرد تا هفته بعد پوپک آن را به تن خانم مشکی بکند.

پوپک، حتی وقتی که از خانه بیرون می رفت، عروسکش را با خودش می برد. وقتی که بچه های دوستان مادرش به خانه آن ها می آمدند، با پوپک و خانم مشکی بازی می کردند.

دوست پیدا کردن
دوستی

وقتی هم که پوپک به خانه آن ها می رفت، باز هم همه با هم با خانم مشکی بازی می کردند. یک سال گذشت. پوپک پنج ساله شد. یک روز مادرش گفت: «پوپک، فردا می رویم و اسم تو را توی کودکستان مینویسیم.»

پوپک خیلی دلش می خواست به کودکستان برود. خوشحال شد. روز بعد مادر و پوپک رفتند. مادر اسم پوپک را توی کودکستانی که نزدیک خانه شان بود نوشت.

حیاط کودکستان بزرگ و قشنگ بود. خانم مربی ها و خانم مدیر مهربان بودند. ولی ظهر که پوپک به خانه آمد، اوقاتش تلخ بود.

مادر گفت: «پوپک، چرا اوقاتت تلخ است؟ از کودکستان خوشت نیامد؟»

پوپک گفت: «چرا، مادر، از کودکستان خوشم آمد، ولی وقتی که به کودکستان می روم، خانم مشکی را چه کار کنم؟ من نمی خواهم او را توی خانه تنها بگذارم. تازه دل خودم برایش تنگ می شود.»

مادر فکری کرد و گفت: «من فردا به کودکستان می روم. از خانم مدیر می پرسم. شاید اجازه بدهد که تو خانم مشکی را هم با خودت به کودکستان ببری.»

روز بعد، مادر از خانه بیرون رفت. وقتی که برگشت، خوشحال بود. به پوپک گفت. «خانم مدیر اجازه داد که تو خانم مشکی را هم با خودت به کودکستان ببری.»

پوپک هم خوشحال شد. خندید و دست هایش را به هم زد.

فردای آن روز مادربزرگ پیراهن قشنگ خانم مشکی را که شسته بود به پوپک داد. پوپک آن پیراهن را به تن خانم مشکی کرد. خودش هم روپوشش را پوشید. خانم مشکی را بغل کرد و با مادرش به کودکستان رفت.

توی کلاس روی یکی از صندلی های رنگی نشست. دختر کوچولوی قشنگی پیش پوپک آمد. گفت: «اسم من لیلاست. اسم تو چیست؟ » پوپک اسم خودش را گفت. لیلا گفت: «چه عروسک قشنگی داری!» پوپک گفت: «اسمش خانم مشکی است.» لیلا گفت: «پوپک، نمی خواهی بیایی تا با هم بازی کنیم؟»

پوپک گفت: «نه، من نمی توانم با تو بازی کنم. اگر با تو بیایم خانم مشکی تنها می ماند. من همین جا می مانم.»

لیلا گفت: «خوب، باشد.» لیلا رفت و با پسر کوچولویی مشغول بازی شدند.

کمی بعد پسر کوچولوی قشنگی پیش پوپک آمد. گفت: «اسم من محمد است. اسم تو چیست؟ پوپک اسمش را گفت.

محمد گفت: «چه عروسک قشنگی داری!» پوپک گفت: «اسمش خانم مشکی است.» محمد گفت: «پوپک، نمی خواهی بیایی و با هم کتاببخوانیم؟»

پوپک گفت: «نه، من کتاب نمی خوانم. اگر با تو بیایم، خانم مشکی تنها می ماند. من همین جا می مانم.»

محمد رفت و با پسر کوچولوی دیگری مشغول ورق زدن کتاب های قصه شد.

بعد از محمد، پری و بابک پیش پوپک آمدند. آنها هم از او خواستند که برود و با آن ها بازی کند. پوپک به آنها هم گفت: «اگر با شما بیایم، خانم مشکی تنها می ماند.» و آنها هم رفتند و با دوستان خود بازی کردند.

در تمام مدت پوپک روی صندلی نشسته بود. بچه های دیگر می دویدند و بازی می کردند، کتاب های داستان را نگاه می کردند.

مربی به کلاس آمد. با بچه ها سلام و احوال پرسی کرد و از آن ها خواست که هر کسی کنار دوست خود بنشیند.

بچه ها رفتند و کنار دوستانشان نشستند. فقط پوپک تنها نشسته بود و خانم مشکی را بغل کرده بود.

خانم مربی برای بچه ها قصه گفت، آن ها نقاشی کشیدند و شعر یاد گرفتند. وقتی ظهر شد مادرها دنبال بچه هایشان آمدند.

پوپک توی حیاط کودکستان آمد. مادرش را پیدا کرد و با او به خانه رفت.

روز بعد باز پوپک و خانم مشکی با هم به کودکستان آمدند. باز توی اتاق رفتند. باز خانم معلم آهنگ زد و آواز خواند. آن روز بچه ها هم با او آواز خواندند.

بعد همه با هم به حیاط آمدند. همه بچه ها مشغول بازی شدند. فقط پویک، که خانم مشکی را در بغل گرفته بود، تنها ماند. کم کم اوقاتش تلخ شد. فکر کرد که اگر توی خانه بود، بهتر بود. فکر کرد که در آنجا گاهی مادر بزرگ با او و خانم مشکی بازی می کرد. گریه اش گرفت. دلش خواست به خانه برگردد. را در این وقت خانم مربی به سراغ او آمد و گفت: «پوپک، تو چرا تنها نشسته ای؟ بلند شو، بیا تا پیش بچه های دیگر برویم.»

آن وقت خانم مربی دست پوپک را گرفت. آن ها با هم پیش بچه ها رفتند. خانم مربی به بچه ها گفت: «خوب، بچه های خوب من، چرا پوپک را تنها گذاشته اید؟ کسی دلش نمی خواهد با این دختر قشنگ و خوب من دوست شود؟»

لیلا گفت: «من دیروز به او گفتم که بیاید و با من بازی کند، خودش نخواست. گفت که خانم مشکی تنها می ماند.»

محمد گفت: «بله، او با من هم بازی نکرد. به من هم گفت که خانم مشکی تنها می ماند.» پری و بابک هم گفتند: «بله، با ما هم بازی نکرد و گفت که خانم مشکی تنها می ماند.»

خانم مربی نگاهی به پوپک کرد و گفت: «دخترم، می خواهی که من خانم مشکی را توی دفتر ببرم و او را پیش خانم مدیر بگذارم؟ در آنجا خانم مشکی تنها نیست آن وقت تو هم می توانی با بچه های دیگر بازی کنی.»

پوپک نگاهی به خانم مشکی کرد. او را بوسید. کمی دیگر هم او را توی بغلش نگاه داشت. بعد او را به خانم مربی داد و خودش رفت تا با بچه های دیگر بازی کند.

آن ها با هم دویدند و خندیدند. سوار تاب شدند. سرسره بازی کردند. دست هم را گرفتند و رقصیدند و قاه قاه خندیدند. به پوپک خیلی خوش گذشت. وقتی که دوباره توی کلاس و پوپک چند تا دوست پیدا کرده بود تا کنارشان بنشیند.

مادر پوپک به کودکستان آمد. پوپک را توی حیاط در میان دوستانش دید. که داشت با آن ها خداحافظی می کرد. آن ها به او گفتند: «خداحافظ تا فردا صبح.» پوپک پیش مادرش رفت. در این وقت خانم مربی از توی دفتر بیرون آمد و خانم مشکی را آورد و به پوپک داد. پوپک خانم مشکی را بوسید بعد او را به مادرش داد.

مادرش با تعجب پوپک را نگاه کرد. پوپک گفت: «مادر، امروز خانم مشکی توی دفتر پیش خانم مدیر ماند آنجا تنها نبود. خانم مدیر پیش او بود. می شود فردا صبح هم او را پیش شما و مادربزرگ توی خانه بگذارم و به کودکستان بیایم؟ خانم مشکی که پیش شما و مادربزرگ تنها نمی ماند.»

خانم مربی به مادر نگاه کرد. هر دو خندیدند.

مادر گفت: «بله، دخترم. من و مادر بزرگ نمی گذاریم که او تنها بماند. ولی تو دیگر نمی خواهی او را با خودت به کودکستان بیاوری؟»

پوپک گفت: «نه، مادر. خانم مشکی که نمی تواند بدود، سرسره بازی کند، سوار تاب بشود و برقصد و بخندد. من روزها توی کودکستان با دوستانم بازی می کنم. وقتی که به خانه آمدم، توی خانه با خانم مشکی بازی می کنم. من دوستانم را به اندازه خانم مشکی دوست دارم.»

خانم مربی و مادر خندیدند. آن وقت پوپک از خانم معلم خداحافظی کرد و با مادرش، که خانم مشکی را بغل کرده بود، به خانه رفت. 

نویسنده: مینو دستور
قصه شب”خانم مشکی” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

 

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید