قصه ای کوکانه درباره دوست صمیمی

قصه شب”بادکنک قرمز“: پسر کوچکی بود به نام پاسکال که نه برادر داشت و نه خواهر. از تنها بودن در خانه غمگین بود. روزی گربه گمشده و سگ ولگرد کوچولویی را به خانه آورد، اما مادرش گفت که آنها منزل را خیلی کثیف می کنند.

یک روز صبح در راه مدرسه بادکنک قرمز قشنگی را دید که از تیر چراغ برق خیابان آویزان شده بود. پاسکال کیف مدرسه اش را زمین گذاشت، از تیر چراغ برق بالا رفت و بادکنک را باز کرد. او بادکنک به دست تا ایستگاه اتوبوس دوید. اما آقای راننده که خیلی مقرراتی بود، گفت: «کسانی که بادکنک داشته باشند، نمی توانند سوار اتوبوس شوند.»

او پاسکال را سوار نکرد و اتوبوس بی پاسکال به راه افتاد. مدرسه پاسکال دور بود. وقتی پاسکال به مدرسه رسید، در را بسته بودند. پاسکال بسیار نگران بود. بهتر دید که بادکنکش را به نگهبان مدرسه بسپارد.

دوست صمیمی
دوستی کردن

وقتی مدرسه تعطیل شد، نگهبان بادکنک را به او پس داد. با اینکه باران گرفته بود، پاسکال مجبور بود تا خانه پیاده برود. مادرش که از دیر آمدن او بسیار نگران شده بود، وقتی فهمید که به خاطر بادکنک دیر آمده است، بسیار عصبانی شد و پنجره را باز کرد و بادکنک را بیرون انداخت.

وقتی کسی بادکنک را در هوا رها کند، بالا می رود و ناپدید می شود. اما بادکنک پاسکال همین طور جلو پنجره ایستاده بود و بالا نمی رفت. پاسکال و بادکنک یکدیگر را از پشت شیشه نگاه می کردند. پاسکال از اینکه بادکنک برگشته بود، تعجب کرد. او یواشکی پنجره را باز کرد، بادکنک را گرفت و آن را برد و در اتاق خود پنهان کرد.

پاسکال صبح روز بعد، پیش از رفتن به مدرسه، پنجره را باز کرد و به بادکنک سفارش کرد که هروقت صدایش می کند، به کنار او بیاید. پاسکال کیفش را برداشت، مادرش را بوسید و از پله ها پایین رفت. وقتی به کوچه رسید، داد زد: «بادکنک بادکنک !» و بادکنک به طرف پاسکال رفت.

بادکنک بی آنکه پاسکال سر نخ آن را گرفته باشد، مانند سگی که به دنبال صاحبش میدود به دنبال او حرکت کرد. نزدیک ایستگاه اتوبوس، پاسکال آن را رها کرد و گفت: «بادکنک دنبال من بیا! اتوبوس را ببین و پشت آن حرکت کن.» اینکه بادکنکی در پشت سر اتوبوسی پرواز کند، عجیب ترین چیزی بود که در خیابان های پاریس دیده شده بود.

وقتی پاسکال به مدرسه رسید، با ناراحتی مجبور شد تنها وارد مدرسه بشود، اما ناگهان بادکنک از بالای دیوار گذشت و داخل مدرسه شد و پشت صف بچه ها ایستاد معلم از دیدن این شاگرد تازه وارد و عجیب، تعجب کرد.

موقعی که بادکنک خواست وارد کلا شود، بچه ها چنان داد و فریادی راه انداختند که مدیر مدرسه از دفترش بیرون آمد تا بیند چه خبر است. مدیر سعی کرد بادکنک را بگیرد، اما چون نتوانست، بازوی پاسکال را گرفت و همراه خود کشاند. بادکنک هم از کلاس بیرون آمد و پشت سر آنان رفت.

مدیر یادش آمد که باید به یک جلسه مهم برود. او نمی دانست با پاسکال چه کار کند. او را در اتاق کار خود زندانی کرد و با خود فکر کرد، بادکنک هم حتما جلو در می ماند، اما بادکنک تصمیم دیگری گرفت. او تصمیم گرفت که پشت سر مدیر
مدرسه در خیابان حرکت کند.

مردم محله که مدیر را می شناختند، وقتی بادکنکی را همراه او دیدند، سرشان را تکان دادند و گفتند: «آقای مدیر بازی می کند! مدیر مدرسه نباید مثل بچه ها بازی کند.»

مرد بیچاره چند بار کوشید که بادکنک را بگیرد، ولی کوشش او فایده ای نداشت. آخر سر مجبور شد با همان وضع به آن جلسه مهم برود. وقتی کارش تمام شد، دوباره بادکنک تا در مدرسه او را دنبال کرد. سرانجام مدیر برای اینکه از دست بادکنک خلاص شود، پاسکال را آزاد کرد. وقتی دید آن دو با هم راه افتادند نفس راحتی کشید.

پاسکال و بادکنک به طرف خانه به راه افتادند. درست در همین موقع بچه های توی کوچه خواستند بادکنک را که پشت سر او می رفت، بگیرند. بادکنک خطر را حس کرد به طرف پاسکال رفت. او هم بادکنکش را گرفت و خواست فرار کند. ناگهان یک دسته دیگر از بچه ها جلوش را گرفتند.

اینم بخون، جالبه! قصه “آب که از چشمه جدا شد”

پاسکال بادکنکش را به آسمان رها کرد. بادکنک فرار کرد و به آسمان رفت. وقتی بچه ها رفتند، بادکنک پایین آمد و دوتایی با هم به خانه رفتند.

فردای آن روز یک شنبه بود. پاسکال پیش از اینکه برای خواندن دعا به کلیسا برود به بادکنکش سفارش کرد تا در خانه آرام بماند، چیزی را نشکند و بیرون نرود، ولی بادکنک همه کارها را سرسری می گرفت. موقعی که پاسکال و مادرش در کلیسا نشستند، بادکنک داخل کلیسا شد و پشت سر آنان قرار گرفت.

همه مردم بادکنک را نگاه می کردند و کسی به دعا گوش نمیداد. پاسکال مجبور شد آنجا را ترک کند. پاسکال و بادکنک دوباره به طرف خانه به راه افتادند. پاسکال در بین راه به یک مغازه رفت تا کمی شیرینی بخرد. بادکنک بیرون مغازه کمی به این طرف و آن طرف رفت و کمی دور شد.

بچه های محله که روز پیش او را دیده بودند، فکر کردند که فرصت خوبی است تا بادکنک را بگیرند. آنها آرام نزدیک شدند و بادکنک را در هوا قاپیدند و پا به فرار گذاشتند.

وقتی پاسکال از شیرینی فروشی بیرون آمد. از بادکنک اثری نبود. این طرف و آن طرف دوید، آسمان را نگاه کرد، هرچه او را صدا زد، بادکنک بازنگشت.

بچه های محله، بادکنک را با طنابی کلفت بستند. سردسته بچه ها گفت: «این بادکنک سحرآمیز را در بازار به نمایش می گذاریم.» و با چوبدستی خود بادکنک را تهدید کرد که: از این طرف بیا وگرنه می ترکانمت!»

خوشبختانه پاسکال از پشت دیواری بادکنک را دید که با ناامیدی می خواست خود را از طناب کلفت آزاد کند. پاسکال او را صدا زد.

تا بادکنک صدای صاحبش را شنید به طرف او پایین آمد. پاسکال طناب را باز کرد و با هم فرار کردند. بچه ها به دنبال پاسکال دویدند. پاسکال هم تا می توانست تند دوید، اما بچه ها به او رسیدند و دور تا دور او را گرفتند.

اینم بخون، جالبه! قصه “یک لیوان آب خنک”

پاسکال بادکنک را رها کرد، اما این بار بچه ها به جای آنکه دنبال بادکنک بروند، به پاسکال حمله کردند. بادکنک کمی دور شده بود، ولی تا فهمید که پاسکال در خطر است و با بچه ها دعوا می کند به او نزدیک شد. بچه ها هم شروع به سنگ پرانی به طرف او کردند.

پاسکال فریاد زد: «برو، دور شو بادکنک ! برو، فرار کن.» اما بادکنک که می دید دوستش را می زنند، نمی خواست او را ترک کند. در این موقع یکی از سنگ ها به بادکنک خورد و بادکنک ترکید. با ترکیدن بادکنک، همه بچه ها فرار کردند، اما پاسکال برای بادکنک قرمزش خیلی گریه کرد.

موقعی که پاسکال در مرگ بادکنکش گریه می کرد، اتفاق عجیبی افتاد. از هر طرف بادکنک هایی به هوا برخاستند، در آسمان به هم پیوستند و صفی طولانی تشکیل دادند. این شورش بزرگ بادکنک ها بود.

آنگاه همه بادکنک ها به طرف پاسکال پایین آمدند و دور و بر او رقصیدند. آنها در حالی که نخ هایشان را دور او می بستند، پاسکال را به طرف آسمان بلند کردند. بدین ترتیب او مسافرتی بزرگ دور زمین را شروع کرد.

نویسنده آلبولا موریسا مترجم: ژاله نبوی
قصه شب”بادکنک قرمز” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید