قصه ای آموزنده و کودکانه درباره دوست پیدا کردن

قصه شب” فیل دونه” : یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یک جنگل بزرگ و سرسبز و کنار یک برکه پرآب حیوان های گوناگونی به خوبی و خوشی زندگی می کردند. توی این جنگل خانواده خرگوش ها بودند، خانواده میمون ها، آهوها، لاک پشت ها، سنجاب ها، گوزن ها، روباه ها و یک عالم حیوان های بزرگ و کوچک دیگر هم بودند. راستی خانواده فیل ها هم بودند. بابا فیله و مامان فیله یک بچه داشتند که اسم او را گذاشته بودند. فیل دونه!

فیل دونه یکی یک دونه مامان و بابایش بود. او با اینکه عزیز مامان و بابایش بود همیشه با خرطوم آنها ناز و نوازش می شد، اما بچه حیوان های دیگر حوصله بازی کردن با او را نداشتند. فیل دونه کمی لوس بود. کمی هم بازیگوش بود و کمی هم بقیه بچه حیوان ها را اذیت می کرد.

با خرطومش به آنها آب می پاشید، دمشان را می گرفت، بی جهت آنها را غلغلک می داد، گاهی وقت ها هم با صدایش بچه ها را می ترساند. این طوری بود که بچه حیوان های دیگر فیل دونه را در بازی هایشان راه نمی دادند.

دوستی
دوست نداشتن

اینم بخون، جالبه! قصه “کی گفت میاو”

هرجا فیل دونه می رفت، بچه خرگوش ها توی لانه شان می پریدند، بچه آهوها فرار می کردند، بچه سنجاب ها از درخت بالا می رفتند، بچه میمون ها هم لابه لای شاخه های درختان پنهان می شدند. خلاصه هرکدام کاری می کرد تا فیل دونه را نبیند.

فیل دونه هیچ همبازی نداشت. حتی بچه فیل های دیگر هم که آن طرف جنگل بودند حوصله او را نداشتند و با او همبازی نمی شدند.
یک روز فیل دونه به دور و بر خودش نگاه کرد و دید تنهای تنهاست. هیچ کس با او بازی نمی کند، حرف نمی زند و با او همراهی نمی کند.

فیل دونه با گریه به سراغ مامان فیله رفت و تمام ماجرا را تعریف کرد. مامان فیله با خرطومش او را نوازش کرد و گفت: «اینکه مشکلی نیست. بیا با خودم بازی کن.» اما فیل دونه دوست نداشت با بزرگ ترها بازی کند. او می خواست با هم سن و سال های خودش دوست باشد.

مامان فیله که این طور دید، گفت: «پس باید خودت فکر کنی چرا همه از تو فرار می کنند و چرا حاضر نمی شوند کنار تو باشند.»
فیل دونه کمی فکر کرد، از اول هم جواب آن را می دانست. او می دانست که چون بچه ها را اذیت می کند و سر به سر آنها می گذارد، از او فرار می کنند. اما نمی دانست چه کار باید بکند تا بتواند کنار آنها باشد.

فکر کرد برود و از آنها معذرت بخواهد،فکر کرد برود و به آنها کمک کند، فکر کرد برود و با آنها به خوبی بازی کند، شاید هم برای آنها قصه تعریف کند، اما یادش آمد وقتی به کسی نزدیک می شد، همه فرار می کردند. حالا او چگونه می توانست این کارها را انجام بدهد.

فیل دونه با دلی غصه دار آرام آرام توی یک جنگل شروع کرد به راه رفتن. او هیچ بچه حیوانی را نمی دید. خیلی وقت بود که دیگر هیچ بچه حیوانی را نمی دید. احساس کرد خیلی گرمش است. دلش می خواست توی برکه برود و روی سر و صورتش آب بپاشد.

همان طور که آرام حرکت می کرد از دور صدایی شنید. صدا از طرف برکه می آمد. صدای خنده و شادی بود. فیل دونه با گوش های بزرگش سعی کرد که بهتر بشنود. درست می شنید. بچه حیوان ها کنار برکه آمده بودند و توی هوای گرم آب بازی می کردند.

فیل دونه خوشحال شد. خواست به طرف آنها برود، اما می دانست وقتی به برکه نزدیک شود و حیوان ها او را ببینند، همه فرار می کنند. کمی فکر کرد. به آرامی و بدون هیچ صدایی به برکه نزدیک شد. او حالا می توانست همه بچه حیوان ها را ببیند. او همان جا با خودش گفت: «خوش به حالشان! چقدر خوشحالند، چقدر با هم می خندند و بازی می کنند.»

دلش می خواست در بازی و شادی آنها شریک باشد. فکری کرد. آرام برکه را دور زد. پشت درخت ها و علف های کنار برکه پنهان شد و بدون اینکه کسی او را ببیند، خرطومش را داخل برکه کرد.

بچه سنجاب ها، خرگوش ها، گوزن ها همگی توی برکه بودند و آب بازی می کردند. به روی هم آب می پاشیدند و همدیگر را در آب می انداختند. توی آن هوای گرم آب بازی برای آنها خیلی خوب و دوست داشتنی بود. ناگهان احساس کردند که باران می آید. یکباره یک عالم آب روی سر و صورت آنها پاشیده شد و بعد هم باران قطع شد.

بچه حیوان ها خیلی خوشحال شدند و شروع کردند به رقصیدن و آواز خواندن. بعد هم دوباره باران آمد و قطع شد. چندین بار این اتفاق تکرار شد.

یکی از بچه خرگوش ها خیلی تعجب کرد. او تا به حال بارانی به این شکل ندیده بود. تازه باران هم از یک گوشه برکه می آمد و قطع می شد. همان طور که بقیه بچه ها مشغول شادی و آب بازی بودند، بچه خرگوش آرام آرام جلو رفت. بعد در میان علف ها و بوته ها فیل دونه را دید که خرطومش را پر از آب می کند و به طرف بچه ها می پاشد.

فیل دونه همان جا که بود می خندید و از خنده بچه ها لذت می برد. بچه خرگوش از کار فیل دونه خنده اش گرفت. بعد ناگهان همه را صدا کرد و گفت: « آهای بچه ها، بیایید اینجا ببینید چه کسی برای ما باران می فرستد! فیل دونه است. فیل دونه دارد با ما بازی می کند!»

و این طوری بود که فیل دونه با بقیه بچه ها دوست شد و تصمیم گرفت که همیشه در کنار آنها باشد.

نویسنده : نادر سرایی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “فیل کوچولو”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید