قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن

 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه هزارپا بود پاهای هزارپا خیلی زیاد بود، به خاطر همین خیلی اعتماد به نفس پایینی داشت و اصلا خودش رو دوست نداشت. همیشه فکر میکرد هیچ وقت نمیتونه کار بزرگی انجام بده .

کمک کردن
کمک نکردن

و هیچ کار بزرگ و مهمی انجام بدهم. یک روز که هزارپا داشت تو باغ راه می رفت صدایی شنید.  صداها می گفتند: کمک،کمک. لطفا به ما کمک کنید. لطفا به ما کمک کنید.

هزارپا دورو برش را نگاه کرد. یک چاله کوچک آب دید که چند تا مورچه داشتند در آب دست و پا می زدند. هزار پا گفت: نترسید.نترسید. الان خودم نجاتتان می دهم. بعد زودی رفت تو چاله و مورچه ها از روی پاهای او بالا آمدند و نجات پیدا کردند.

هزارپا همان طور که مورچه ها روی پشتش سوار شده بودند پرسید: چی شد که تو چاله افتادید؟ یکی از مورچه ها که داشت شاخک هایش را صاف می کرد گفت: امروز صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم باران آمده و آب در لانه مان جمع شده و همه خوراکی هایمان را خیس کرده.

ما هم آمدیم تا کسی را پیدا کنیم که تو بردن خوراکی هایمان به ما کمک کند! هزار پا پاهایش را نگاه کرد و رفت تو فکر.بعد به طرف لانه مورچه ها رفت و داد زد:زود باشید پشت من سوار شوید. خوراکی هایتان را هم با خودتان بیاورید! جا برای آن ها هم هست.

مورچه ها با خوش حالی گفتند: آمدیم. آمدیم. بعد از رویپاهای هزارپا کوچولو بالا رفتند و روی پشتش سوار شدند. خوراکی هایشان را هم با خودشان آوردند. آن وقت همگی با هم رفتند تا یک لانه جدید برای خودشان پیدا کنند.

حالا هزارپا خیلی خوش حال بود از اینکه میتونه به بقیه کمک کنه و از خوش حالی بالاو پایین می پرید تازه کلی دوست جدید پیدا کرده بود و مورچه ها خوراکی های جورواجور بهش کادو دادن.

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید