قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مشورت کردن

قصه چوپان کوچولو و چوپان پیر: در زمان های قدیم، سرزمینی بود که در آن پیرمردی زندگی می کرد که تعداد خیلی زیادی گوسفند داشت. او در گردنش یک زنگوله طلایی هم داشت.

قصه چوپان کوچولو و چوپان پیر
قصه چوپان کوچولو و چوپان پیر

این چوپان پیر یک مشکل بزرگ داشت. آن هم این بود که هر کاری می کرد نمی توانست گوسفندهایش را بشمارد.

روزی چوپان کوچولویی به آن سرزمین آمد. چوپان کوچولو وقتی از مشکل چوپان پیر باخبر شد، پیش او آمد و گفت: «نگران نباشید، من می توانم این مشکل را حل کنم.

وقتی من همه گوسفندها را شمردم، شما زنگوله تان را تکان دهید. آن وقت همه آنها شمرده می شوند.»

بعد گوسفند ها را پشت سر هم ردیف کرد. آنها را به طرف رودخانه برد. روی رودخانه پل کوچکی بود. چوپان کوچولو گوسفند ها را یکی یکی از روی پل به آن طرف رودخانه فرستاد. در همان حال هم با صدای بلند آنها را شمرد. یک، دو، سه، چهار، پنج..

وقتی گوسفندها تمام شدند، چوپان پیر زنگوله اش را تکان داد. آن وقت فهمید که صد تا گوسفند دارد. از آن به بعد، چوپان پیر و چوپان کوچولو با هم زندگی کردند و از گوسفند ها نگهداری کردند.

از این داستان زیبا قصه چوپان کوچولو و چوپان پیر نتیجه می گیریم که با مشورت و همفکری دیگران میتوان کار ها را راحت تر پیش برد و از تجربه بقیه استفاده کرد.

مترجم: نوشین موسوی

برای خواندن قصه های بیشتر با سایت سرسره همراه باشید:

قصه دختری به نام ناتاشا  

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید