قصه ای آموزنده و کودکانه درباره شجاعت

اتیوپی کشور کوهستانی است و در قاره آفریقا قرار گرفته است. پایتخت آنآدیس آبابا است. مردم آن مسیحی، مسلمان و آنیمیست هستند و زبان رسمی شان امهری است ولی عربی هم رایج است.

قصه شب”مرد شجاع آدی نیفاس”:  روزی، روزگاری از دهکده آدی نیفاس، دوازده مرد راه افتادند تا برای خرید آرد به شهر بروند. بعد از آنکه به شهر رسیدند و آرد خریدنددر حالی که هرکدام کیسه اردی به همراه داشتند به سوی دهکده خودشان راه افتادند.

آنها در جاده که به دهکده می رفت چند شیر دیدند و هرکدام به طرفی فرار کردند. در نزدیکی آدی نیفاس، وقتی دوباره به هم رسیدند، یکی از مرد ها گفت: همه سالم هستیم؟ همه تا اینجا رسیده ایم؟»

بعد نگاه کرد و برای اینکه مطمئن شود شمرد و گفت: یک، دو،سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده.

شجاعت
شجاع بودن

اینم بخون، جالبه! قصه “سفر عید”

یازده نفر هستیم! اما وقتی راه افتادیم دوازده نفر بودیم! یکی از ما گم شده است!

آن مرد یک اشتباه کرده بود. او فراموش کرده بود خودش را هم بشمرد. اگر خودش را هم می شمرد می فهمید دوازده نفر هستند.

مرد دیگری گفت: چه کسی گم شده وقتی همه را شمردم می فهمم کی گم شده است.»

مرد این را گفت و شمرد: یک.دو.سه.چهار.پنج.شش.هفت.هشت.نه.ده.یازده.بله! فقط یازده نفر هستیم. یکی از افراد گم شده است. شیر یک نفر را کشته است»

کس دیگری گفت: اوه! اوه! ما کنار هم بودیم. همه در یک صف حرکت میکردیم. اما یکی از ما در آخر صف، از بقیه عقب مانده است و بقیه به راهدخود ادامه دادند. بعد شیری آمده و بی آنکه ما بفهمیم او را کشته است. اوه! اوه! آه! آه! مرد بیچاره! من خیلی ناراحتم! دوست مرا یک شیر کشته است.

همه فریاد سر دادند: اوه! اوه! آه! آه! دوست مارا یک شیر کشته است»

یکی از افراد گفت: او مرد شجاعی بود فریاد نزد. ما صدایی نشنیدیم.»

دیگری گفت: او فریاد نزد چون اگر ایین کار می کرد ما می رفتیم تا به او کمک کنیم. بعد ممکن بود شیر ماراهم بکشد. او می خواست جان ما را نجات بدهد. برای همین فریاد نزد. او مرد بسیار شجاع و خوبی بود.

وقتی آنها به نیفاس رسیدند، مردم برای دیدن آنها دوان دوان از دهکده بیرون آمدند. مرد ها کیسه های آرد خود را زمین گذاشتند و یکی از آنها گفت: اتفاق خیلی بدی افتاده است. یکی از افراد را شیر کشته است. او فریاد نزد و کمک نخواست. نمی خواست ما برای کمک به او برویم. شاید اگر ما به کمک او می رفتیم شیر چند نفر دیگر را هم می کشت. او برای نجات جان دوستانش کشته شد! او مرد شجاع و خوبی بود!»

دختر کوچکی به کیسه های آرد نگاه کرد. دختر کوچولو شمرد: «یک کیسه، دو کیسه سه کیسه چهار کیسه، پنج کیسه، شش کیسه هفت کیسه، هشت کیسه، نه کیسه، ده کیسه یازده کیسه، دوازده کیسه!»

پدر دختر کوچولو رییس قبیله بود. دخترک دوان دوان نزد پدر رفت و گفت: پدر، آنجا دوازده کیسه آرد هست. بنابراین آنها دوازده نفر هستند.»

رییس قبیله به مردها نگاه کرد و شمرد: «یک مرد، دو مرد، سه مرد، چهار مرد، پنج مرد، شش مرد، هفت مرد، هشت مرد، نه مرد، ده مرد، یازده مرد، دوازده مرد! بله. آنها دوازده نفر هستند. شیر آن مرد شجاع را نکشته بلکه خود او شیر را کشته است. کدام یک از شما آن مرد شجاع هستید؟ آن مرد آن قدر خوب و شجاع است که حاضر نیست کسی او را بشناسد.»

پس مردم دهکده جشن گرفتند و شادی کردند.

از آن به بعد مردم آدی نیفاس هر سال به یاد مرد شجاعی که شیری را کشت جشن بزرگی برپا می کنند. و بچه ها به داستان مرد شجاعی گوش می کنند که به جای فریاد زدن و کمک خواستن با دست خالی شیری را کشت و یازده دوستش را از مرگ نجات داد.

اینم بخون، جالبه! قصه “لاغر و چاق”

نویسنده: مری.ج.اسکورات

مترجم: گیتا گرکانی

قصه شب”مرد شجاع آدی نیفاس” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید