قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی

قصه شب “مهربانی”: مادرجان مادربزرگ علی نبود. مادربزرگ فریده هم نبود. مادربزرگ بابک هم نبود. او مادربزرگ پوپک بود. علی و فریده و بابک دوست پوپک بودند. پدر و مادر پوپک به سفر رفته بودند. پوپک دو ماهی می شد که در خانه ی مادربزرگ بود. خانه ی مادربزرگ او توی همان کوچه ای بود که خانه ی علی و فریده و بابک هم آنجا بود.

در مدت دو ماهی که پوپک پیش مادربزرگ بود، علی و فریده و بابک روزها پیش او می رفتند تا با او بازی کنند و چون پوپک به مادربزرگش مادرجان می گفت، علی و فریده و بابک هم به مادربزرگ او مادرجان می گفتند.

وقتی پدر و مادر پوپک از سفر برگشتند، پوپک به خانه ی خودشان رفت و مادرجان تنها شد. علی و فریده و بابک بعضی روزها پیش او می رفتند، ولی بیشتر وقت ها مادرجان تنها بود. آن وقت روی یک صندلی بزرگ می نشست، عینکش را به چشمش می زد و بافتنی می بافت.

اینم بخون، جالبه!قصه “مرد کیسه کهنه”

مهربانی
مهربان بودن

عید نوروز نزدیک بود. یک روز عصر، بچه ها پیش مادرجان رفتند. بابک به او گفت:”مادرجان! وقتی که ما پیش شما نیستیم، خیلی تنها می شوید؟”
مادرجان گفت:”چرا، خیلی تنها می شوم. بعضی وقت ها حتی پرنده هم توی این خانه پر نمی زند. با خودم می گویم ای کاش گربه ای به اینجا بیاورم تا گاهی دور و برم بگردد و میو میو کند!”

علی و فریده و بابک حرف های مادرجان را شنیدند. از او خداحافظی کردند و به خانه هایشان رفتند و علی با خودش گفت:”روز عید یک گربه برای مادرجان می برم.”
فریده با خودش گفت:”روز عید یک گربه برای مادرجان می برم.”
بابک با خودش گفت: ” روز عید یک گربه برای مادرجان می برم.”

خاله ی علی سه تا گربه قشنگ داشت. آنها قشنگترین گربه هایی بودند که علی دیده بود. علی از خاله اش خواهش کرد که یکی از آنها را به او بدهد. می خواست صبح عید آن گربه را برای مادرجان ببرد. خاله اش یکی از گربه ها را به او داد، اسم این گربه قشنگی بود.

دوست پدر فریده دو تا گربه داشت. فریده یک روز با پدرش به خانه ی آنها رفته بود و آن گربه ها را دیده بود. گربه های دوست پدر فریده خیلی قشنگ نبودند، ولی خیلی باهوش بودند. کارهایی می کردند که گربه های دیگر نمی توانستند بکنند. پدر فریده یکی از آن گربه ها را گرفت و به فریده داد. فریده می خواست صبح عید آن گربه را برای مادرجان ببرد. اسم این گربه زرنگی بود.

بابک خودش یک گربه داشت. گربه او نه خیلی قشنگ بود، نه خیلی باهوش. وقتی که آن گربه خیلی کوچولو بود، بابک آن را توی کوچه پیدا کرده بود. بابک گربه اش را دوست داشت. آن گربه هم بابک را خیلی دوست داشت، ولی دیگر آن گربه بزرگ شده بود.

برای مادر بابک سخت شده بود که از آن گربه نگهداری کند. گاهی به بابک می گفت:”بگذار این گربه را به کس دیگری بدهیم.” بابک هیچ وقت راضی نمی شد که گربه اش را از خودش دور کند. ولی آن شب با بابک با خودش گفت:”گربه را صبح عید برای مادرجان می برم.” اسم این گربه نمکی بود.

عید نوروز آمد. صبح عید، علی “قشنگی” را برداشت و به خانه مادرجان رفت. داشت در می زد که فریده توی کوچه آمد. او هم زرنگی را در بغلش گرفته بود.

علی و فریده به هم سلام کردند. هر یک از آنها به گربه ای که در بغل دیگری بود نگاه کرد. در این وقت بابک هم رسید. او هم “نمکی” را در بغل گرفته بود. علی، فریده و بابک با تعجب به هم نگاه می کردند که مادرجان در خانه را باز کرد. بچه را دید. او هم اول تعجب کرد و بعد خندید.

بچه ها به مادرجان سلام کردند. مادرجان گفت:”به به! عید شما هم مبارک! هر سه نفر شما برای من گربه آورده اید؟ متشکرم! بیایید تا ببینم کدام یک از گربه ها باید اینجا بماند.”
بچه ها به مادرجان گفتند:”عید شما هم مبارک! ” آن وقت توی خانه رفتند.

علی گفت:”قشنگی را از خاله ام گرفته ام. اگر شما آن را نخواهید، او را به صاحبش پس می دهم.”
بابک گفت:”نمکی گربه خودم است. من او را دوست دارم. درست است نگهداری از آن مادرم را خسته کرده است، ولی اگر شما آن را نخواهید، من آن را به خانه ی خودمان می برم.”
مادرجان گفت:”بچه ها، گربه ها را اینجا بگذارید. آنها امشب پیش من می مانند. فردا به شما می گویم که کدام یک باید اینجا بماند.”

بچه ها گربه ها را پیش مادرجان گذاشتند. بعد هم نشستند و با مادرجان کمی حرف زدند، شیرینی خوردند و بعد به خانه هایشان برگشتند. شب مادرجان نشست تا بافتنی ببافد. قشنگی با زبان صورتی رنگش سر تا پایش را شست. خودش را از همیشه زیباتر کرد. آن وقت رفت و جلوی مادرجان نشست. مادرجان نگاهی به او کرد و گفت:”تو راستی راستی قشنگی.”

گلوله نخی که مادربزرگ با آن بافتنی می بافت روی زمین افتاده بود و غلتیده بود و از صندلی دور شده بود. زرنگی با دستش گلوله نخ را غلتاند و غلتاند و آن را جلوی صندلی مادرجان آورد. مادرجان نگاهی به او کرد و گفت:”تو راستی راستی باهوشی.”

اینم بخون، جالبه! قصه “اسفند ماه”

نمکی، وقتی که قشنگی و زرنگی این کارها را می کردند، آرام در گوشه ای نشسته بود و به مادرجان نگاه می کرد. از نگاهش معلوم بود که مادرجان را دوست دارد و از او خجالت می کشد. بعد آهسته بلند شد. جلوی صندلی مادرجان رفت. کمی آنجا ایستاد. بعد از صندلی بالا رفت. توی دامن مادرجان نشست و با مهربانی سرش را به سینه مادرجان مالید.

مادرجان کمی بافتنی بافت. بعد بلند شد. شام گربه ها را داد. خودش هم نشست تا شام بخورد. قشنگی و زرنگی شامشان را خوردند و خوابیدند. نمکی داشت شام می خورد. دید که مادرجان دارد می رود. دیگر شام نخورد. به دنبال مادرجان رفت. باز کنار او نشست. تا وقتی که مادرجان خوابید، هر جا که رفت، نمکی به دنبالش بود.

صبح روز بعد، بچه ها آمدند. مادرجان به آنها گفت:”بچه های من، دیشب قشنگی به من نشان داد که به راستی زیباست. زرنگی به من نشان داد که به راستی باهوش است. ولی نمکی به من نشان داد که مهربان است و مرا دوست دارد. شما خیال نمی کنید که یک مادر تنها، مثل من، از مهربانی بیشتر از زیبایی و باهوشی خوشش بیاید؟” آن وقت نمکی را نگه داشت و علی و فریده، قشنگی و زرنگی را بردند تا به صاحبانشان بدهند.

نویسنده: فردوس وزیری
قصه مهربانی برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید