قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عصبانیت

قصه شب “عروسک”: دختر کوچولو عروسک داشت. عروسک کوچولو زیبا نبود. نه موهای بلند طلایی داشت نه چشم های آبی درشت. اصلا مو هم نداشت. چشم هایش هم کوچک و قهوه ای بودند، اما دختر کوچولو خیلی دوستش داشت. هر روز وقتی از مدرسه می آمد دست و روی عروسکش را می شست.

لباسش را عوض می کرد. بعد برایش سفره عصرانه می چید و همانطور که به او عصرانه می داد برایش هر چه را در مدرسه اتفاق افتاده بود، تعریف می کرد. عروسکش هم با لبخند مهربانی که همیشه بر لب داشت با حوصله به همه حرف هایش گوش می داد.

یک روز دختر کوچولو مداد و کاغذ برداشت و از عروسکش یک نقاشی خیلی قشنگ کشید و با چسب به دیوار اتاقش چسباند. عروسکش را بین گلها و سبزه ها، کنار یک خانه چوبی با دودکش قرمز که جلوی پنجره هایش پر از گلدان گل بود کشید.

پشت خانه هم کوه های بلند و تیزی کشید که روی قله هایشان پر از برف بود و درست شبیه بستنی قیفی بودند. به خورشید زرد کوچکی هم اجازه داد تا از بین کوه ها سرک بکشد و خانه زیبای عروسکش را نگاه کند.

اینم بخون، جالبه! قصه “یونگ کیونگ پیونگ”

عصبانیت
عصبانی

صبح روز بعد که به مدرسه رفت هم با عروسکش که روی تخت نشسته بود خداحافظی کرد، هم با نقاشی روی دیوارش. نقاشی لبخند بر لب، با او خداحافظی کرد و دختر کوچولو آن لبخند را تمام روز در مدرسه توی دلش نگه داشت و هر وقت خیلی حوصله اش سر می رفت به آن فکر می کرد و خوشحال می شد.

دختر کوچولو آن روز خوشحال تر از همیشه به خانه برگشت. اما وقتی عروسکش را دید تمام غصه دنیا به دلش نشست. یک دست، یک پا و یک چشم عروسک کنده شده بود. مادربزرگ گفت همه اینها تقصیر بچه همسایه است که صبح مهمان آنها بوده است. مادر گفت شاید بشود درستش کرد. پدر گفت نباید به این جور چیزها اهمیت داد. دختر کوچولو نمی فهمید چرا بچه ای اینطور عروسکش را خراب کرده است.

دختر کوچولو آنقدر عصبانی و غصه دار بود که فراموش کرد دست و روی عروسکش را بشوید و به او عصرانه بدهد. خودش هم نه دست و رویش را شست و نه از کسی خواست تا به او عصرانه بدهد. غصه دار و غمگین رفت توی اتاقش. وقتی نقاشی عروسکش را دید که بین یک عالم گل و سبزه ایستاده، از شدت عصبانیت نقاشی را از روی دیوار کند تا دیگر هیچ چیز، عروسکی را که داشت به یادش نیاورد.

دختر کوچولو نشست و نشست و غصه خورد و غصه خورد. بعد باز هم نشست و نشست و غصه خورد و غصه خورد. اما وقتی بازی نکنید و چیزی هم نخوانید و اوقاتتان هم حسابی تلخ باشد، زمان به این زودی ها نمی گذرد.

دختر کوچولو عصبانی بود و نمی دانست این همه عصبانیت را باید سر چه کسی خالی کند. سرانجام چشمش به نقاشی افتاد آن را برداشت. عروسکش دیگر شبیه به آن نقاشی نبود. پاک کن را برداشت. یک دست عروسک را پاک کرد. عروسکش یک دست نداشت. اما هنوز توی نقاشی با مهربانی به او لبخند می زد.

یک پای عروسک را پاک کرد. عروسکش حالا یک دست و یک پا نداشت. اما هنوز توی نقاشی با مهربانی به او به لبخند می زد. دختر کوچولو که خیلی بدجنس شده بود یک چشم عروسک را هم پاک کرد. عروسکش اما هنوز هم توی نقاشی با مهربانی به او لبخند می زد.

دختر کوچولو که نمی دانست باید چه کار کند همه گلها و سبزه ها، خانه چوبی با دودکش قرمز و پنجره های پر از گل و حتی کوه های شکل بستنی را هم پاک کرد.

عروسکش حالا خانه و محل زندگیش را هم از دست داده بود. از بداخلاقی دختر کوچولو دل شکسته بود. اما هنوز توی نقاشی با مهربانی به او لبخند می زد.

هیچ چیز نمی توانست لبخند عروسکش را تغییر بدهد و دختر کوچولو هنوز هم او را به خوبی می شناخت. دختر کوچولو چشم نقاشی را به او پس داد. لبخند عروسک گرمتر شد. دست و پا و گلها و سبزه ها و خانه و کوه ها را پس داد.

لبخند عروسک گرم و گرمتر شد. دختر کوچولو نقاشی را دوباره به دیوار چسباند. عروسکش را از زمین برداشت. دست و رویش را شست. عصرانه اش را آماده کرد و از او خواست تا ماجرای آن روز را برایش تعریف کند.

نویسنده: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “بره کوچولو و گرگ”

4 نظرات

  1. خخخخخخخ???
    یکم آرومتر.. این همه نوستالژی لازمه آخه؟؟
    والا من به این گندگی گریه ام گرفت… این و یه بچه بخونه میره خودشو از رو کابینت میندازه پایین که??

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید