قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ی مهربانی کردن به حیوانات

یکی بود یکی نبود. سه شکارچی بودند به نام های دایی وانیا، دایی فدیا و دایی کوزما روزی آنها برای شکار به جنگل رفتند. حیوان های زیادی بودند، اما هیچ کدام را شکار نکردند. آنها روی چمن نشستند و با هم شروع به صحبت کردند.

دایی وانیا گفت: «سال ها پیش وقتی بچه بودم در یک روز زمستان بدون تفنگ به جنگل رفتم. ناگهان با گرگ بزرگی روبه رو شدم! برگشتم و پا به فرار گذاشتم. گرگ وقتی مطمئن شد تفنگ ندارم، به دنبال من راه افتاد. با خودم گفتم که کارم تمام است. روبه رویم درختی دیدم و از آن بالا رفتم. گرگ می خواست مرا به چنگ بیاورد ولی نتوانست. ناگهان بالا پرید و شلوارم را گرفت و پاره کرد. من در حالی که روی شاخه کز کرده بودم، از ترس می لرزیدم. گرگ هم روی برف نشسته و منتظر من بود.

مهربانی
حیوانات

آب دهانش راه افتاد بود. فکر کردم بهتر است تا شب همان جا بمانم تا وقتی گرگ رفت، پایین بپرم. اما خود را در لانه خرس دیدم، فهمیدم که از درخت به لانه خرس افتاده ام خرس از ترس خواست فرار کند، اما با گرگ مواجه شد و آن را فراری داد. آهسته بیرون را نگاه کردم، دیدم گرگ نیست. فورا از لانه خرس بیرون آمدم و پا به فرار گذاشتم. با زحمت خود را به خانه رساندم. پدرم وقتی ماجرا را شنید برایم تفنگ شکاری خرید تا بدون تفنگ به شکار نروم. از همان موقع شکارچی شدم.»

دایی فدیا و دایی کوزما از شنیدن داستان خیلی خندیدند.

سپس دایی فدیا شروع به صحبت کرد و گفت: «من هم تابستان گذشته به جنگل رفته بودم. متوجه شدم تفنگم را نیاورده ام. ناگهان خرسی روبه رویم ظاهر شد. پا به فرار گذاشتم. خرس به سرعت به دنبالم دوید. به ناچار کلاهم را به طرفش پرت کردم لحظه ای توقف کرد، کلاه را بویید و دوباره به دنبالم افتاد. نزدیک بود مرا بگیرد که این بار کتم را در آوردم و به طرفش پرت کردم. فکر می کردم چند لحظه او را سرگرم خواهد کرد. خرس وقتی مطمئن شد در جیب کتم از خوراکی خبری نیست، آن را پاره کرد و دور انداخت.

وقتی دوباره از جنگل خارج شدم جز لباس زیر، چیزی تنم نبود. بعد به یک پل رسیدم. وقتی در طول پل میدویدم، ناگهان صدایی از پشت سر شنیدم. پل در اثر سنگینی خرس شکست و خرس در آب افتاد. توی دلم گفتم سزای تو همین است. تا تو باشی مردم را نترسانی. به خودم گفتم آفرین دایی فدیا۔ خوب کلکی جور کردی. اما راستش نمیدانستم چطور به خانه برگردم. تصمیم گرفتم وقتی هوا تاریک شد از کوچه های خلوت خود را به خانه برسانم. هوا تاریک شد و من به راه افتادم. در راه وقتی کسی را میدیدم، در گوشه ای قایم میشدم. تا اینکه به خانه رسیدم. متوجه شدم که کلید را از جیب کتم برنداشته ام. آن وقت از دیوار بالا پریدم و به خانه ام رفتم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “مار”

دایی وانیا و دایی کوزما وقتی سرگذشت او را شنیدند، خیلی خندیدند. آن وقت دایی کوزما شروع کرد به حرف زدن و گفت: «من هم که در زمستان به جنگل رفته بودم، خرسی را دیدم و به طرفش تیراندازی کردم. خرس افتاد و مرد. او را روی ارابه گذاشتم و به خانه بردم. تمام اهل محل از دیدن خرس خیلی تعجب کردند. در این وقت، سگ ما به طرف خرس رفت و گوشش را گاز گرفت. ناگهان خرس بلند شد و روی سگ پرید. فهمیدم که او نمرده، بلکه از ترس بیهوش شده است. سگ از ترس به طرف لانه اش دوید و خرس به ما حمله کرد. من پا به فرار گذاشتم و از نردبانی که جلو لانه مرغ بود. بالا رفتم و خود را به پشت بام رساندم. خرس هم بالا آمد. سقف بام که تحمل سنگینی خرس را نداشت، فرو ریخت با خرس پایین افتادم.

مرغ ها از ترسشان هر کدام به طرفی دویدند. راه فرار نبود. همان جا دراز کشیدم و از ترس چشم هایم را بستم. خرس به من نزدیک شد و با پنجه های خود به شدت تکانم داد. مثل اینکه می گفت زود باش. بلند شو! چشم هایم را باز کردم. همسرم بود. می گفت مگر نمی خواهی به شکار بروی؟ تازه فهمیدم که خواب دیده بودم. بلند شدم و به جنگل رفتم. ولی در جنگل خرسی ندیدم.
از آن روز به بعد از زندگی لذت می برم. می گردم، میخورم، میخوابم. لباس نو می پوشم.»

دایی وانیا و دایی فدیا خندیدند و دایی کوزما هم با آنها خندید و بعد هر سه به طرف خانه به راه افتادند. دایی وانیا گفت: «عجب شکارچی هایی هستیم. حتی یک شکار هم گیر نیاورده ایم.»
دایی فدیا گفت: «من دلم نمی خواهد حیوانی را شکار کنم. بگذار این خرگوش ها، دارکوب ها، جوجه تیغی ها و روباه ها راحت باشند و از زندگی لذت ببرند.»
دایی کوزما اضافه کرد: «بگذار پرندگان هم آزاد زندگی کنند. بدون آنها جنگل بی روح خواهد شد. نباید آنها را کشت، بلکه باید دوست داشت.» بله این شکارچی های باذوق چنین زندگی می کردند.

بازنویس: ابراهیم دارابی

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید