قصه ای کودکانه و آموزنده درباره رویا داشتن

قصه شب”آرزوی سعید”: سعید خیلی کوچولو بود. خودش این را می گفت، اما سعید آنقدر کوچولو نبود که به مهد کودک نرود. او تازه به کلاس آمادگی رفته بود، اما دلش می خواست زود بزرگ شود. درست اندازه بابابزرگ! بابابزرگ سعید، هروقت در خیابان راه می رفت، همه به او سلام می کردند و همه به او احترام می گذاشتند. 

یک روز بارانی، بابابزرگ به خانه آنها آمد. بابابزرگ یک کت و شلوار قهوه ای پوشیده بود. یک کلاه مخملی هم به سرش گذاشته بود. کفش بابابزرگ از نوع کفش هایی بود که برق می زد. 

سعید همیشه از این کفش ها خوشش می آمد. بابابزرگ یک چتر دسته بلند و قدیمی هم داشت. سعید با دیدن بابابزرگ توی دلش گفت:«آخ که بزرگ شدن چقدر خوب است.»

بعدازظهر بابابزرگ و مادر خوابیدند. سعید رفت تا کمی بازی کند که کلاه بابابزرگ را دید. کلاه از جالباسی افتاده بود. سعید آن را برداشت و روی سرش گذاشت. سعید جلو آینه رفت و خودش را توی آن دید.

خنده آرامی کرد و دوباره به طرف جالباسی رفت. کت و شلوار بابابزرگ روی آن بود. با چتر آنها را برداشت و بدون سروصدا آنها را پوشید، بعد کفش براق بابابزرگ را هم به پا کرد. کت و شلوار و کفش ها، برای او خیلی بزرگ بودند. پیش خودش گفت: «بابابزرگ چه آستین های بلندی دارد. پاهای بزرگی هم دارد.» بعد به طرف طرف رفت و کنار در ایستاد. با اینکه باران بند آمده بود، چتر را باز کرد و آن را دودستی گرفت

سعید صدای دویدن پای کسی را شنید. کلاه روی چشم هایش افتاده بود. به همین خاطر فقط توانست چکمه های قرمز مریم را ببیند. بعد از مدتی کله مریم را که دولا شده بود و داشت زیر چتر را نگاه می کرد، دید. 

سعید سرفه ای کرد و مریم سرش را کنار کشید. مریم پرسید: «تو هستی سعید؟ چرا چتر گرفته ای؟»

سعید از همان زیر چتر گفت: «نخیر! من آقای سعید خان هستم! مگر نمی بینی که بزرگ شده ام.» بعد چتر را کنار زد تا مریم لباس هایش را ببیند.

آرزو داشتن
رویا داشتن

اینم بخون، جالبه! قصه “یک لیوان آب خنک”


مریم با دیدن آن کلاه و لباس های گشاد خنده اش گرفت. سعید ناراحت شد و گفت: چرا می خندی؟ مگر نمی دانی نباید به بزرگترها خندید!» مریم نمی توانست نخندد. آخر قیافه سعید با آن لباس ها، خیلی خنده دار شده بود. 

سعید با اخم گفت: «برو دختر کوچولو! برو با دوستان خودت بازی کن!» سعید مدتی کنار در ایستاد. هر کسی که رد می شد با تعجب نگاهی می کرد و می رفت. اما سعید تکان نمی خورد، همان طور ایستاده بود. 

بعد تصمیم گرفت پیش دوستش امیر برود. خانه امیر چندتا خانه بالاتر درست رو به روی خانه مریم بود. سعید با دسته چتر زنگ خانه آنها را زد. 

بعد از مدتی صدای دویدن امیر را شنید. امیر وقتی در را باز کرد، از دیدن او تعجب کرد. دور او چرخی زد و گفت: «این لباس ها را از کجا آورده ای؟» 

سعید بدون اینکه توجهی بکند، گفت: «آمده ام بگویم که من دیگر بزرگ شده ام، برای همین دیگر نمی توانم با تو بازی کنم.»

امیر با تعجب گفت: «چطوری بزرگ شدی؟ امروز توی مهد کودک که قد خودم بودی!» 

سعید چتر را کنار زد و گفت: «ببین من دیگر مثل بزرگ ترها لباس می پوشم. برای همین، من دیگر بزرگ شده ام.»

امیر ناراحت شد. به لباس های او نگاهی کرد و گفت: «یعنی دیگر نمی توانی با من بازی کنی؟» 

سعید جواب داد: «نه، نمی توانم.» امیر دوباره پرسید: «دیگر به مهد کودک هم نمی آیی؟»

 سعید سرش را تکان داد و گفت: «نه ، آخر من بزرگ شده ام.»

امیر با غصه پرسید: «یعنی دیگر نمی توانی سوار سرسره و تاب شوی؟»

سعید باز سرش را تکان داد و گفت: «نه، این طور که معلوم است دیگر نمی توانم.»

امیر عقب عقب رفت تا بهتر سعید را ببیند. بعد آرام گفت: خیلی حیف شد. از این به بعد، باید تنهایی به مهد کودک بروم.» 

سعید روی پله خانه آنها نشست و گفت: «بله حیف شد! کاشکی میشد با تو به مهد کودک بیایم. توی مهد کودک خیلی خوش میگذشت

امیر دوباره به سعید و لباس هایش نگاه کرد و پرسید: «راستی چرا این لباس ها برای گشاد است؟» 

سعید تمام ماجرا را تعریف کرد و گفت که لباس ها مال بابابزرگش است. امیر اخمی کرد و گفت: «وقتی برایت بزرگ است، پس چرا آنها را پوشیدی؟» 

سعید از روی پله بلند شد و گفت: «اینکه چیزی نیست. چند سال که بگذرد، اندازه تنم می شود.» 

امیر با این حرف خندید. انگار چیز تازه ای یادش آمده است. با خنده گفت: «پس صبر کن، همان موقع که بزرگ شدی، اینها را بپوش.» 

سعید چیزی نگفت. داشت فکر می کرد. نمی دانست چه بگوید.

با خودش گفت:«صبر کنم؟! تا آن موقع صبر کنم؟» با تعجب پرسید: «تا آن موقع لباس ها حتما اندازه ام می شود؟» 

امیر گفت: «فکر می کنم اندازه بشود.»

سعید با ناراحتی گفت: «خوب. تا آن موقع من چه کار کنم؟» 

امیر هم فکر می کرد. بعد خنده ای کرد و به سعید گفت: «فهمیدم! بازی می کنیم و به مهد کودک می رویم.» 

بعد هر دو شروع کردند به خندیدن. در همان موقع آنها صدای خنده دیگری را هم شنیدند. هر دو برگشتند. مریم پشت پنجره خانه شان بود. او هم می خندید

سعید تصمیم گرفت زود به خانه برود و لباس ها را در بیاورد. او برای اینکه بتواند  آنها را بپوشد، خیلی وقت داشت. دلش می خواست پیش دوستانش برود و با آنها بازی کند. برای همین به طرف خانه شان دوید. دویدن با آن لباس ها و کفش ها خیلی سخت و خنده دار بود. آن قدر خنده دار بود که مریم و امیر نمی توانستند جلو خنده شان را بگیرند

نویسنده: ثریا سیدی

قصه شب”آرزوی سعید” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “آقای لاغر و آقای چاق”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید