قصه ای کودکانه و آموزنده درباره خوبی کردن

“قصه های هزار و یک شب” کتاب معروفی است که زمانهای بسیار دور نوشته شده است. شهرزاد قصه گو کسی بود که هر شب برای پادشاه قصه ای تعریف می کرد. قصه های سندباد، علاءالدین و چراغ جادو از داستانهای این کتاب هستند. قصه دختر شاه پریان نیز یکی دیگر از قصه های کتاب هزار و یک شب است.

قصه شب”دختر شاه پریان”: در زمانهای قدیم پادشاهی بود که همسری به نام شهرزاد داشت. شهرزاد هر شب برای پادشاه قصه ای تعریف می کرد. پادشاه که از شنیدن قصه ها بسیار لذت می برد همیشه اصرار می کرد که شهرزاد قصه های تازه تر و بهتری تعریف کند.
شهرزاد قصه گو هم به خاطر پادشاه سعی می کرد قصه های زیباتری بگوید. شبی از شب ها، شهرزاد قصه گو قصه اش را اینگونه آغاز کرد.

خوبی کردن
خوب بودن

در روزگار قدیم سه برادر با هم زندگی می کردند. روزی پدر آنها فوت کرد. سه برادر ثروت پدر را تقسیم کردند. عبدالله برادر کوچک دکانی باز کرد و مشغول تجارت شد. دو برادر دیگر هم به قصد تجارت راهی سفر شدند.

اینم بخون، جالبه! قصه “داداش کوچولوی لیلا”

یک سال گذشت. عبدالله مرد ثروتمندی شد. یک روز در فصل زمستان وقتی در دکان خودش نشسته بود. ناگهان برادرهایش را با لباس های کهنه و رنگ و روی پریده دید. آنها از سرما می لرزیدند و با آه و ناله راه می رفتند. عبدالله با مهربانی آنها را به خانه اش برد و مراقبت کرد.

برادرهای عبدالله شهر به شهر سفر کرده بودند، اما هنگام برگشت، کشتی آنها دچار توفان شد و دار و ندارشان به دریا ریخت و خودشان هم به آن حال و روز افتادند. عبدالله وقتی ماجرای برادرهایش را شنید، آنها را دلداری داد و گفت:”ناراحت نباشد. فکر می کنیم همین امروز می خواهیم ثروت پدر را تقسیم کنیم.”

برادرها هر کدام به کمک عبدالله دکانی باز کردند و مشغول کار شدند. ولی آنها همیشه از سفرهایشان حرف می زدند. آنها از عبدالله می خواستند به همراه آنها به سفر برود. روزی عبدالله راضی شد و راهی سفر شد. سه برادر به شهرهای زیادی سفر کردند. بعد از مدتی تصمیم گرفتند تا به شهر خودشان برگردند.

یک روز کشتی آنها در کنار ساحلی لنگر انداخت تا مسافران کمی استراحت کنند و آب شیرین بردارند. عبدالله هم مشغول گشت و گذار شد. همین طور که از تپه ای بالا می رفت، ناگهان چشمش به یک اژدها و یک مار سفید افتاد. مار سفید وحشت زده از دست اژدها فرار می کرد، ولی اژدها خودش را به مار سفید رساند و همین که خواست او را بکشد، مهر مار سفید به دل عبدالله افتاد.

عبدالله هم سنگی برداشت و بر سر اژدها کوبید و او را کشت. ناگهان مار سفید به صورت دختر سفیدی درآمد و از عبدالله تشکر کرد و گفت:” من دختر شاه پریان هستم! تو به من خوبی کردی، من پاداش تو را می دهم.” و بعد به زمین اشاره کرد. ناگهان زمین از هم باز شد و دختر شاه پریان به داخل زمین رفت. از اژدها هم مشتی خاکستر باقی ماند.

عبدالله شگفت زده پیش برادرهایش رفت. زمان استراحت تمام شده بود. همگی به کشتی رفتند. عبدالله تمام مدت به مار سفید که همان دختر شاه پریان بود فکر می کرد. هنوز هم چیزی را که دیده بود باور نمی کرد. چند روزی گذشت. آب شیرین کشتی تمام شده بود و هیچ ساحلی در آن نزدیکی نبود.

درست در همان وقت کشتی دچار توفان شد و برادرهایش به دریا افتادند. ولی در همان لحظه پرنده بزرگی از راه رسید و هر سه برادر را بر پشت خود نشاند و به آسمان رفت. آنقدر ترسیده بودند که از حال رفتند.

اینم بخون، جالبه! قصه شکارچی و برف بزرگ

عبدالله و برادرهایش باورشان نمی شد. وقتی به هوش آمدند، خود را در قصری زیبا دیدند. ناگهان چشم عبدالله به دختر شاه پریان افتاد و فهمید که او آنها را نجات داده است. بعد از مدتی ملکه که مادر دختر شاه پریان بود، به دیدن عبدالله آمد و به خاطر نجات دخترش از او تشکر کرد. او دستور داد تا عبدالله و برادرهایش را با ثروتی زیاد به سرزمین خودشان برگردانند.

دختر شاه پریان در یک چشم بر هم زدن دوباره به پرنده بزرگی تبدیل شد و آنها را به شهرشان برگرداند. سه برادر از آن به بعد با ثروت زیادی که از شهر پریان آورده بودند به خوبی و خوشی زندگی کردند. چون قصه به اینجا رسید، شهرزاد قصه گو لب از داستان فرو بست و خوابید.

بازنویس: مانا نثاری
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

1 نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید