قصه ای آموزنده برای بچه ها که به آدم غریبه اطمینان نکنند

علاء الدین و چراغ جادو بخشی از قصه های هزار و یک شب است. این قصه در شهر بغداد می گذرد. بغداد یکی از شهرهای قدیمی است که در حال حاضر در کشور عراق است.

قصه شب”علاء الدین وچراغ جادو” (قسمت اول): روزگاری، در آن سوی دنیا، در شهر ثروتمندی به نام بغداد، خیاط فقیری به نام مصطفی زندگی می کرد. او همسری داشت و پسری به نام علاءالدین.

خیاط، زن و فرزندش را خیلی دوست داشت، اما هرقدر خودش زحمتکش و پر کار بود، پسرش تنبل بود و هیچ کاری نمی کرد. پدر و مادر بیچاره نمی دانستند با او چه کنند. او تمام روز را در کوچه با بچه های دیگر بازی می کرد. او حتی وقتی به سنی رسید که باید حرفه ای را یاد می گرفت، گفت که اصلا خیال ندارد کار کند.

بعد از چند سال پدر علاءالدین بیماری سختی گرفت و مرد. بعد از مرگ او، زنش مجبور شد برای گذراندن زندگی وسیله های مغازه کوچک او را بفروشد و به این ترتیب آنها روز به روز فقیرتر شدند.

روزی از روزها که علاءالدین مثل همیشه با بچه ها در کوچه بازی می کرد، مرد بلندقدی که شاهد بازی آنها بود، به علاءالدین اشاره کرد تا پیش او برود.

مرد ظاهر مهربانی داشت، اما او یک جادوگر بود. او به علاءالدین گفت: «پسرم، اسم تو چیست؟»

علاءالدین جواب داد: «اسم من علاءالدین است.» جادوگر پرسید: «خوب، اسم پدرت چیست؟»

علاءالدین جواب داد: «پدرم مصطفی، خیاط است. اما مدت هاست که مرده است.»

جادوگر بدجنس آهی کشید و وانمود کرد که دارد گریه می کند. سپس علاء الدین را در آغوش گرفت و گفت: «او برادر من بود. تو هم برادرزاده ام هستی. من عموی گمشده تو هستم.»

گول نخوردن
اطمینان نکردن

پیرمرد گریه کنان ادامه داد: «به مادر عزیزت بگو همین امروز به دیدنش می آیم و این هدیه کوچک را هم به او بده.» و سپس پنج سکه طلا در دست علاءالدین گذاشت.

اینم بخون، جالبه! قصه “هفت آرزو”

علاءالدین به سرعت به خانه دوید تا داستان عموی گمشده را برای مادرش تعریف کند.

مادرش گفت: «حتما اشتباه شده است. تو عموی گمشده ای نداری.» اما وقتی سکه های طلا را دید، فکر کرد این غریبه باید از بستگان آنها باشد و آماده پذیرایی از مهمان ناشناس شد.

هنوز مدت زیادی نگذشته بود که جادوگر در حالی که مقدار زیادی میوه و شیرینی و غذاهای خوشمزه با خود داشت، از راه رسید.

جادوگر به علاءالدین و مادرش گفت: «برایم از برادرم حرف بزنید. به من بگویید او در کجا می نشسته است.»

وقتی مادر علاء الدین به جادوگر گفت که همسرش معمولا روی نیمکت می نشسته است مرد زانو زد و گریه کنان نیمکت را غرق بوسه کرد.

مادر علاءالدین با دیدن رفتار مرد که نسبت به پسرش خیلی محبت نشان میداد، فکر کرد این مرد باید حتما یکی از بستگان همسرش باشد.

مرد از علاءالدین پرسید: «کار تو چیست؟ » مادر گفت: «افسوس که او جز بازی کردن در خیابان کاری نمی کند.» علاءالدین وقتی که دید عمویش با اندوه سر تکان می دهد، از خجالت سر به زیر انداخت.

مرد گفت: «این پسر باید هرچه زودتر مشغول کار شود. ببینم دلت می خواهد برای خودت مغازه ای داشته باشی؟ من می توانم مغازه ای برایت بخرم و آن را از ابریشم و چیزهای گران بها پر کنم.»

علاء الدین از شوق شنیدن حرف های مرد به رقص درامد. روز بعد عمویش لباس های گران قیمتی برایش خرید و او را برای گردش به شهر برد.

چند روز بعد هم جادوگر علاء الدین را با خود به گردش برد، اما این بار به بیرون شهر رفتند. سرانجام به دره عمیقی رسیدند که بین دو کوه بود.

جادوگر ایستاد و فریاد زد: «بایست. این همان جایی است که دنبالش می گشتم. کمی چوب جمع کن تا آتش روشن کنیم.»

علاءالدین به سرعت مشغول کار شد و توده بزرگی چوب جمع کرد. جادوگر چوب ها را آتش زد و شعله های آن بلند شدند. جادوگر گردی را میان آتش پاشید و کلمات عجیبی زمزمه کرد. ناگهان زمین زیر پاهایشان لرزید و در دوردست ها رعد غرید. بعد در مقابل آنها زمین شکافت و سنگ مربع شکل بزرگی که حلقه ای روی آن بود برابرشان ظاهر شد.

در این وقت علاءالدین آن قدر ترسیده بود که می خواست دوان دوان به خانه برگردد اما جادوگر او را چنان محکم گرفت که به زمین افتاد.

اینم بخون، جالبه! قصه “اوان جلیما”

علاءالدین گریه کنان گفت: «عمو، چرا مرا میزنی؟»

جادوگر گفت: «هر کاری را که می گویم انجام بده تا با تو خوش رفتاری کنم. آن سنگ را می بینی؟ در زیر آن گنجی است که می خواهم آن را با تو قسمت کنم. اگر از من اطاعت کنی به زودی آن گنج را به دست خواهیم آورد.»

علاء الدین تا اسم گنج را شنید ترس را از یاد برد و از جا پرید. او همان طور که جادوگر دستور میداد، حلقه را گرفت و سنگ به سادگی بلند شد.

پایان قسمت اول
قصه شب”علاء الدین وچراغ جادو (قسمت اول)” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

قسمت دوم قصه علاء الدین و چراغ جادو را اینجا ببینید.

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید