قصه ای کودکانه درباره مادر

قصه شب”خرگوش گریزپا”: روزی روزگاری خرگوش کوچولویی بود که با مادرش زندگی می کرد. بعضی وقت ها او از دست مادرش ناراحت می شد و تصمیم می گرفت که از او جدا شود.

مادر
مادرانه

یک روز به مادرش گفت:”من می خواهم جایی بروم که تو را نبینم.”
مادرش گفت:”هر جا بروی من هم به دنبالت می آیم. چون تو خرگوش کوچولوی من هستی.”
خرگوش کوچولو گفت:”اگر دنبال من بیایی من هم ماهی می شوم و به رودخانه می پرم و شناکنان از تو دور می شوم.”

مادرش گفت:”اگر ماهی بشوی من هم ماهیگیر می شوم و تو را می گیرم.”
خرگوش کوچولو گفت:”اگر ماهیگیر بشوی، من هم سنگ می شوم و بالای کوه می روم تا دست تو به من نرسد.”

مادرش گفت:”اگر سنگ کوه بشوی، من هم کوهنورد می شوم و خودم را به جایی که هستی می رسانم.”
خرگوش کوچولو گفت:”اگر کوهنورد بشوی من هم یک گل می شوم و خودم را در یک باغ پنهان می کنم.”

مادرش گفت:”اگر گل بشوی، من هم باغبان می شوم و تو را پیدا می کنم.”
خرگوش کوچولو گفت:”اگر باغبان بشوی، خب من هم یک پرنده می شوم و به آسمان پرواز می کنم.”

مادرش گفت:”اگر تبدیل به پرنده شوی، من هم یک درخت می شوم تا تو روی من بنشینی و کمی استراحت کنی.”
خرگوش کوچولو گفت:”اگر درخت شوی، تبدیل به یک قایق می شوم و به جاهای دور دور می روم.”

مادرش گفت:”اگر قایق بشوی، من هم باد می شوم و به تو می وزم.”
خرگوش کوچولو گفت:”اگر باد شوی، من یک پسر کوچولو می شوم و توی خانه پنهان می شوم.”

مادرش گفت:”اگر یک پسر کوچک بشوی، من هم مادر تو می شوم و تو را در آغوش می گیرم.”
خرگوش کوچولو که خسته شده بود، نزدیک مادرش شد. در آغوش او رفت و گفت:”پس بهتر است من همین جا بمانم و خرگوش کوچولوی تو باشم.” مادرش او را بغل کرد. برایش لالایی خواند و گفت:”کمی پیش من بخواب و همیشه خرگوش کوچولوی خودم باش.”

مترجم: عارف احتشام
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

1 نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید