قصه ای کودکانه درباره به دنیا آمدن

قصه شب”جوجه سحرخیز”: جوجه از تخمش بیرون آمد. هنوز پاهایش قوت نداشت. می لرزید. خودش را تکانی داد. چشم های کوچکش را باز کرد. این طرف را نگاه کرد. آن طرف را نگاه کرد. مادرش را دید.

خاطرش جمع شد. محکم تر روی پاهایش ایستاد. صدای جیک جیک را شنید. این طرف را نگاه کرد. آن طرف را نگاه کرد. چند تا جوجه دید. همه قد خودش. همه شکل خودش. بال هایش را باز کرد و بست.

این طرف دوید. آن طرف دوید. چه دنیای عجیبی بود. چنین چیزی ندیده بود. نه دیده بود و نه شنیده بود. آخر جوجه کوچک در خانه گرد و کوچک، خودش بود و خودش. در آنجا نه نور بود نه تاریکی. در آنجا نه سردش بود و نه گرمش. در زیر بالهای مادرش می خوابید.

نه می دانست که شبی هست و نه روزی. نه زمستان، نه بهاری. نه گلی بود و نه خاری. همان جا می خورد و همان جا می خوابید. او از خورشید خبر نداشت. از ماه و ستاره خبر نداشت. از درخت و از سایه خبر نداشت. از جوی آب بی خبر بود. جوجه این طرف دوید و آن طرف دوید. دنیا چه بزرگ بود. دنیا چه رنگارنگ بود.

اینم بخون، جالبه! قصه “شغال و چشمه”

قصه "جوجه سحرخیز"
قصه “جوجه سحرخیز”

صدای گاو را شنید. اینها که هستند. اسمشان چیست. یک جوری هستند. بال ندارند. به یک زبان دیگر حرف می زنند. برای جوجه کوچک این دنیا پر از عجایب بود. صبح ها از همه زودتر از خواب بیدار می شد. این طرف می دید. آن طرف می دوید. بالا را نگاه می کرد. پایین را نگاه می کرد. به چپ می رفت. به راست می رفت. هر چیز تازه بود. او می خواست از هر کاری سردربیاورد.

هر کسی را بشناسد. با هر کسی دوست شود. به زمین نوک می زد. به کرم ها نگاه می کرد. کرم ها او را چپ چپ نگاه می کردند. دنبال پشه ها می دوید. پروانه های کوچک را تماشا می کرد. چه بالهایی. چه خوب می پرند. چه تند می پرند. چه قشنگ هستند.

در آبدان نگاه کرد. عکس خودش را دید. پرهایش دیگر زرد نبودند. رنگارنگ بودند. از خودش خوشش آمد. غش غش خندید:” به به این منم. این هم بالم. این هم پرم. این هم تاجم. این هم رنگم. من هم این جورم.”

سرش را بلند کرد چند تا جوجه دید. آنها هم شکل من هستند. چه تندتند می دوند. چه تندتند دانه می چینند. چه تند و تیز دنبال پشه و مگس می دوند. جوجه از اینکه از دنیای تنگ خودش بیرون آمده بود خوشحال بود. دلش از شادی پر شد. پرید روی شاخه بلندی نشست. چند تا بال حسابی زد و از ته دلش گفت:”قوقولی قوقو…”
جوجه به همه دنیا سلام کرد.

نویسنده: ثمین باغچه بان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “بادام های جادویی”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید