قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دعواکردن

قصه شب”آقای لاغر و آقای چاق”: آقای آ و آقای ب خوشحال ترین مغازه دارهای شهر بودند. آنها بزرگ ترین مغازه شهر را داشتند. بیرون مغازه را با رنگ شاد قرمز نقاشی کرده بودند و توی آن پر بود از هرچه که باید در یک فروشگاه خوب باشد.

آقای آ لاغر و آقای ب کوتاه و تنومند بود. آقای آ موهای بلند و سرخ داشت و موهای آقای ب بسیار کم پشت بود. آقای آ می توانست هر چیزی را از طبقه های مغازه بردارد و آقای ب می توانست هر چیزی را از طبقه های پایین مغازه بردارد. در واقع آنها همه کارها را با هم انجام میدادند. آقای آ از مشتری ها پول می گرفت و آقای ب جنس ها را به مردم می داد. آقای آ حرفهای خنده دار میزد و آقای ب به آنها می خندید.

یک روز هرکدام از آنها جداگانه به این فکر افتاد که چطور می تواند دوستش را بخنداند. آقای آ به فکر کار فوق العاده جالبی افتاد. فکر کردمی تواند در یک شب همه برچسب های قیمت های فروشگاه را عوض کند و روز بعد قیافه های حیرت زده مشتری ها را ببیند. آقای آ نمی خواست آقای ب از این ماجرا باخبر شود، چون می خواست برای او هم همه چیز مثل دیگران، حیرت آور باشد. آقای آ همیشه دلش می خواست برای خوشحال کردن آقای ب کاری انجام دهد.

اما آقای ب هم در فکر کاری بود که سبب شادی آقای آ شود. از بدشانسی، او هم درست همزمان با آقای آ، به فکر عوض کردن برچسب قیمت ها افتاد.

به این ترتیب هر دو آنها، به تنهایی و دور از چشم دیگری یک برچسب قیمت جدید نوشتند و پنهانی برچسب ها را به اجناس مختلف چسباندند.

روز بعد آقای آ، گاهی سر برمی گرداند تا ببیند چه چیزی آقای آرا به خنده انداخته است. آقای ب هم گاهی به دوستش نگاه می کرد و می خندید. آن دو بی دلیل می خندیدند.

دعوا کردن
دعوا نکردن

اینم بخون، جالبه! قصه “مرد شجاع آدی نیفاس”

اولین مشتری به مغازه آمده خانم خانه داری بود که سه قالب صابون می خواست. قیمت سه قالب صابون بیست تومان بود. اما آقای آکه برچسب ها را عوض کرده بود، هریک قالب صابون ده تومان می شد. خانم خانه دار گفت: «این طوری قیمت سه قالب صابون سی تومان می شود در حالی که قبلا قیمت هر سه قالب بیست تومان بود.»

آقای آ گفت: «حالا نه، حالا نه! یا شاید از آن صابون های عطری می خواهید. امروز هر سه قالب صابون عطری دوتومان قیمت دارد.»

آقای آ این را گفت و بی اختیار زیرلب خندید. آقای ب فریاد زد: «نه، این طور نیست. هر دوتایش ده تومان قیمت دارد. بیایید وببینید.» و خنده کنان به آقای آ اشاره کرد. اما نفهمید چرا به نظر آقای آ اصلا این وضع خنده دار نبود.

اقای آ گفت:«گفتم این هفته هر سه قالب صابون عطری بیست تومان است.»

آقای ب هم با عصبانیت گفت: «دوتا ده تومان. دوتا ده تومان»

آقای آ که خیلی ناراحت شده بود، فکر کرد آقای ب دارد مثل مرغی که روی تخم مرغ هایش خوابیده قدقد می کند.

مشتری بعدی شکر و سیب زمینی می خواست. آقای ب با صدای بلند فریاد زد: شش بسته پنجاه تومان است.»

آقای آ در حالی که روی پیشخوان مشت می کوبید با عصبانیت فریاد زد: «دوتا بسته چهل تومان است.»

مشتری ها دیگر نگران شده بودند. نیمی از مشتری ها چیزهای زیادی خریدند. آن هم فقط به این دلیل که قیمت آنها بسیار کم بود و نیمی دیگر هم با فریاد می خواستند پول هایشان را پس بگیرند. به محض اینکه آقای آ برچسبی را روی یک قفسه می زد آقای ب برچسب را پاره می کرد و یکی دیگر به جای آن می گذاشت. هروقت یکی از آنها می خندید، دیگری بیشتر عصبانی میشد. بعداز ظهر وضع بدتر شددیگر هیچ کس قیمت هیچ چیز را نمی دانست. آقای آ و آقای ب هم به جای رسیدگی به مشتری ها دور مغازه می گشتند و تند تند قیمت همه چیز را عوض می کردند.

همه چیز در مغازه درهم و برهم شده بود و مدام صدای آقای آ و صدای آقای ب به گوش می رسید که هرکدام قیمت متفاوتی را اعلام می کردند.

ساعت شش بعدازظهر آقای آ و آقای ب هردو از شدت خستگی از پا درآمده بودند. آقای آخسته و عصبانی از مغازه بیرون آمد و در حالی که با پاهای بلند و لاغرش سریع و بلند قدم بر می داشت و نه به چپ نگاه می کرد و نه به راست، به طرف خانه رفت. آقای ب هم وقتی آخرین مشتری را از مغازه بیرون کرد به گوشه ای رفت و شروع کرد به گریه کردن.

آن قدر گریه کرد و گریه کرد تا وقتی احساس کرد حالش بهتر شده است. آن وقت دست از گریه کردن کشید، صورتش را تمیز کرد و بعد بدون آنکه حتی در مغازه را ببندد به سرعت به طرف خانه به راه افتاد.

اولین بار بود که این دو دوست بدون هم به خانه می رفتند. سال های بسیاری هردوی آنها سر ساعت شش لباس های کارشان را با هم بیرون می آوردند و به جالباسی آویزان می کردند و شانه به شانه همدیگر به سوی خانه به راه می افتادند. این بار آقای آ آن قدر ناراحت بود که حتی به خانه هم نرفت. او بی هدف و خشمگین در شهر به این سو و آن سو می رفت. آقای آ آن قدر راه رفت تا دید از شهر بیرون آمده است.

او ناگهان آقای ب را روبه روی خودش دید. آقای آ بی اعتنا به آقای ب از کنار او گذشت، اما با آنکه خیلی سریع راه می رفت، آقای ب با پاهای کوتاه و قوی اش به سرعت او را تعقیب کرد. آقای آ که صدای پای آقای ب را پشت سرش شنید به بهانه تماشای منظره های اطراف قدم هایش را آهسته تر کرد. سرانجام هر دو بی آنکه به هم نگاه کنند شانه به شانه یکدیگر به راه افتادند. بعد از مدتی به یک نیمکت رسیدند. آقای آ و آقای ب هرکدام بدون توجه به دیگری روی نیمکت نشستند.

تا مدتی هیچ کدام حرف نزدند. سرانجام آقای آبه آقای ب نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. سپس هر دو پاهایشان را تکان دادند.

بعد از همه این کارها آقای ب گفت: می خواستم تو را خوشحال کنم، اما تو با من بدرفتاری کردی.»

آقای آ گفت: «خوب تو هم خیلی بداخلاقی کردی. در حالی که می خواستم تو را بخندانم.»

آقای ب گفت: «من فقط برای خنداندن تو این کار را کردم.»

آقای آ گفت:«من هم فکر می کردم با این کار خیلی راضی و خوشحال می شوی.»

بعد آقای آ یک بسته آبنبات از جیبش بیرون آورد و به آقای ب تعارف کرد.

آقای ب هم آبنباتی برداشت و مشغول خوردن شد. بعد آقای ب از جیبش یک بسته بیسکویت بیرون آورد و به آقای آ تعارف کرد. نیم ساعت بعد، درست وقت غروب آفتاب، هر کس از پنجره خانه اش به بیرون نگاه می کرد دو مرد را میدید، یکی خیلی بلند و باریک و دیگری کوتاه و تنومند که بازو در بازو با هم قدم می زدند.

آنها آقای آ و آقای ب بودند که به فروشگاهشان برمی گشتند. از آن به بعد تا جایی که من خبر دارم آنها دیگر با هم دعوا نکردند.

نویسنده: الیوت چاورز

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید