قصه ای کودکانه و آموزنده درباره گول خوردن

قصه مگر آدم برفی هم می تواند راه برود : صبح بود. طاهره از خواب بیدار شد. از پنجره اتاق به بیرون نگاهر کرد. برف باریده بود. همه جا را سفید کرده بود. درخت هایی که توی زمین جلو خانه آنها بودند، سفید پوش شده بودند. روی زمین، روی بام ها، همه جا سفید بود.
طاهره صبحانه اش را خورد. به مادرش گفت: مادر، اجازه میدهید بروم و با جمشید برف بازی کنم؟
جمشید پسر همسایه آنها بود. دوست و هم بازی طاهره هم بود.

گول خوردن
گول نخوردن

مادر گفت : بله پالتوت را بپوش. چکمه هایت را پایت کن. کلاهت را سرت بگذار. شال گردنت را هم دور گردنت گره بزن و دستکش هایت را دستت کن. آن وقت برو و با جمشید بازی کن.

طاهره پالتویش را پوشید و چکمه هایش را پوشید و کلاهش را به سرش گذاشت. شال گردنش را بست، دستکش هایش را به دست کرد. آن وقت از خانه بیرن آمد.

طاهره پیش جمشید رفت. جمشید گفت : ((طاهره، سلام ببین پدرم برای من چه ساخته است! یک سورتمه، یک سورتمه قشنگ!))

پدر جمشید با چندتا چوب یک سورتمه قشنگ برای جمشید ساخته بود و طنابی هم به سورتمه بسته بود. جمشید سورتمه را می کشید. سورتمه روی برف ها سر می خورد و پیش می رفت. طاهره و جمیشد مدتی توی برف ها بازی کردند. سورتمه را از این طرف به آن طرف سر میدادند.

گلوله برفی درست کردند و به طرف یک دیگر انداختند. عاقبت طاهره گفت: (( جمشید بیا یک آدم برفی درست کنیم.))

جمشید گفت : ((باشد. همین حالا برف جمع می کنیم. وقتی که به اندازه کافی شد، یک آدم برفی درست می کنیم. ولی طاهره، آن را کجا درست کنیم؟ جلو خانه شما یا جلوی خانه ما؟))

طاهره گفت : (( هرجا که تو دلت میخواهد. جلو خانه شما ))

جمشید گفت : (( نه! اگر آن را جلوی خانه ما درست کنیم همه فکر می کنن که آن آدم برفی فقط برای من است. بگذار آن را جلوی خانه شما درست کنیم. ))

طاهره گفت : (( آن وقت همه فکر می کنند که آدم برفی فقط برای من است. آن را جلوی خانه شما درست کنیم. ))

در پایان وقت پدر طاهره از خانه بیرون آمد. او هم آن روز کاری نداشت. آمده بود تا با بچه ها برف بازی کند. حرف های طاهره و جمشید را شنید. پیش آنها آمد. نگاهی به دور و برش کرد بعد گفت : (( هر دوتا جلو بیایید. می خواهم چیزی توی گوشتان بگویم. )) بچه ها جلو آمدند. حرف پدر را شنیدند. هر دو خندیدند و گفتند : ((باشد.))

آن وقت پدر طاهره و طاهره و جمشید رفتند و هرچه توانستند برف جمع کردند. طاهره توی خانه خودشان رفت یک کلاه کهنه، که پدرش دیگر آن را سرش نمی گذاشت آورد. آن را به سر آدم برفی گذاشت. جمشید هم توی خانه خودشان رفت. یک هویح و کمی زغال آورد. آنها هویج را جای دماغ آدم برفی گذاشتند. با زغال هم چشم و دهان برای آدم برفی درست کردند. چند تا از زغال ها را هم جای دکمه های لباس آدم برفی گذاشتند. آدم برفی درست شده بود. بزرگ و قشنگ بود. مثل این بود که دارد می خندد.

دیگر هر سه آنها خسته شده بودند. هوا هم سرد بود طاهره و پدرش از جمشید خداحافظی کردند و هر سه به خانه هایشان رفتنتد.

عصر، مریم، خواهر بزرگ طاهره از مدرسه آمد. آدم برفی را دید. به طاهره گفت : (( چه آدم برفی قشنگی! این آدم برفی را چه کسی درست کرده است؟))

طاهره گفت : (( من و پدر و جمشید. این آدم برفی هم مال من است و هم مال جمشید است.))

مریم گفت : (( خوب کردید که آن را جلوی خانه ما درست کردید. همه خیال می کنند مال ماست.))

طاهره حرف های مریم را شنید، خندید و چیزی نگفت.

همان روز عصر، جواد برادر بزرگ جمشید هم از مدرسه به خانه آمد. آدم برفی را دید.

به جمشید گفت : (( چه آدم برفی قشنگی! این آدم برفی را چه کسی درست کرده است؟ ))

جمشید گفت : (( من و طاهره و پدر طاهره. این آدم برفی هم مال من است و هم مال طاهره است.))

جواد گفت : (( آدم برفی درست جلوی خانه آنهاست. من فکر کردم که مال طاهره است.))

جمشید حرف های جواد را شنید، خندید و چیزی نگفت.

صبح روز بعد، جواد و مریم هر کدام خواستن به مدرسه بروند. نا گهان هر دو تعجب کردند. هر دو به خانه شان برگشتند. مریم طاهره را صدا کرد. جواد هم جمشید را صدا کرد. آنها پالتو هایشان را پوشیدند. از خانه بیرون آمدند جواد به مریم و طاهره گفت : (( بچه ها، این آدم برفی دیروز جلو خانه شما بود. چرا امروز جلو خانه ما آمده است. مگر آدم برفی هم می تواند راه برود ؟))

مریم گفت : ((من هم میخواستم همین را بپرسم. چه طور آدم برفی امروز جلو خانه شما آمده است؟ مگر آدم برفی هم می تواند راه برود؟ ))

طاهره گفت : (( خب، من و جمشید که گفته بودیم که این آدم برفی هم مال من است و هم مال جمشید. دیروز جلو خانه ما بود امروز باید جلو خانه جمشید باشد. برای همین هم دیشب آدم برفی جلو خانه جمشید رفت. ))

جواد گفت : (( چه طور جلو خانه ما آمد؟ مگر آدم برفی می تواند راه برود ؟ ))

طاهره و جمشید خندیند و هیچ حرفی نزدند. جواد و مریم جلو رفتند. خوب دور تا دور آدم برفی را نگاه کردند. آن وقت فهمیدند طاهره و جمیشد و پدر طاهره آدم برفی را روی سورتمه جمشید ساخنه اند. دیشب هم پدر طاهره سر طناب سورتمه را کشیده است و آن را جلو خانه جمشید برده اند.

قصه های بیشتر : قصه بهمن ماه 

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید