قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ترسیدن

یکی بود یکی نبود یه پسر کوچولویی بود. که اسمش علی بود، علی کوچولو دوست نداشت بره مدرسه و از رفتن به مدرسه می ترسید . موقع مدرسه رفتنش میشد می گفت :”من دوست ندارم برم مدرسه خوابم میاد خسته می شم.”

ترس
ترسیدن

مامانش خیلی اذیت میشد تا علی رو راضی کنه بره مدرسه . مامانش بهش می گفت اگه مدرسه بری با سواد میشی می تونی همه چیز و بخونی. اما علی رفتن به مدرسه را دوست نداشت .

یه روز که علی کوچولو با مامانش رفته بودن بیرون دیدن یه پسر کوچولو که هم قد علی کوچولو بود داره گریه می کنه.

علی کوچولو رفت جلو گفت چرا داری گریه می کنی . پسر کوچولو گفت:” من با مامانم اومده بودم بیرون که یه دفعه گمش کردم”  مامان علی کوچولو بهش گفت:” عزیزم شماره مامانت رو نداری بگی تا من باهاشون تماس بگیرم بگم بیان دنبالت.”

پسر کوچولو با گریه گفت :”من که شمارشو بلد نیستم.” مامان علی کوچولو گفت کلاس چندمی؟

پسر کوچولو گریه کرد و گفت:” من مدرسه نمیرم. ” علی کوچولو و مامانش با تعجب نگاش کردن. پسر کوچولو ادامه داد من رفتن به مدرسه رو دوست ندارم آخه اونجا خسته میشم.

مامان علی بهش گفت:” ببین اگه الان مدرسه می رفتی و خوندن و نوشتن یاد می گرفتی می تونستی شماره مامانت رو حفظ کنی.” پسر کوچولو سرش و انداخت پایین، مامان علی کوچولو کمک کرد تا پسرک مامانش رو پیدا کنه.

وقتی علی کوچولو و مامانش اومدن خونه دیگه شب شده بود. صبح که شد علی کوچولو زودتر از مامانش از خواب بیدار شد، مامانش رو بیدار کرد و گفت مامان جون بیدار شو مدرسم دیر شد.

مامان با  دیدن ذوق علی برای رفتن به مدرسه با خنده نگاه علی کرد و گفت :”نه عزیزم دیر نشده .”  بلند شد و علی کوچولو را بوسش کرد . بعد از صبحونه آمادش کرد تا بره مدرسه.

اینم بخون، جالبه! قصه بهترین بابای دنیا

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید