شب یلدا را به زبان کودکانه و با قصه های شیرین و جالب برای بچه ها تعریف کنید. در این مطلب یک افسانه ی جالب در مورد تاریخچه شب یلدا را می خوانید.
پاییز طلایی میرفت تا زمستان چهره سفیدش را نمایان کند. هوا سردتر شده بود. باد ابرهای کوچک را به بازی میگرفت، این سو و آن سو میبرد. خورشید خسته هم کم کم میرفت تا در دامان سیاه شب کمی بیاساید. گوسفندان تازه از چرا برمیگشتند. از دوردستها صدای نومید زوزه چند گرگ بگوش میرسید. بر ناربنها نارها در پوست خود نمیگنجیدند. بعضیهاشان نیز جامه دریده و دانههای دلشان پیدا بود.
کلاغها هم خفته بودند. حال وقت جولان دادن بوفها بود که از خرابهای به خرابه دیگر برای جست و جوی غذا بالهایشان را بر هم زنند. اما از مش قربان خبری نبود. از صبح زود که برای فروش محصولش راهی شهر شده هنوز باز نگشته بود. مشقربان میدانست انار در این هنگام خاص مشتریهای زیادی خواهد داشت. برای همین وانتش را پر از انار کرد تا بتواند زیان حاصل از خشکسالی سال گذشته را جبران کند.
توی خانه، گلنار دختر بزرگ مش قربان کتری را از روی اجاق برداشت و بقیه زغالها را درون منقل زیر کرسی ریخت. آب سماور را هم عوض کرد، اتاق داشت گرم میشد.
بیبی سکینه زن مشقربان، دلش شور میزد. ولی به روی خود نمیآورد. رعنا دخترکش، کناری نشسته، بیخیال با عروسک قشنگش بازی میکرد. بابک گوسفندها را که از چرا آورده بود درون طویله جا داد، مرغها و خروسها را در لانه جمع کرد و درش را بست. به اتاق رفت. اما مش قربان هنوز برنگشته بود. درون اتاق همه دور کرسی جمع شدند. مادربزرگ که نگرانی را در چشمان آنها میدید خواست آنها را سرگرم کند گفت: «بچههای خوبم میخواهید برایتان قصه بگویم.» رعنا با عروسکش پرید بغل مادربزرگ و با صدای کودکانه خودش گفت: «بله. من قصه میخواهم. من قصه میخواهم.»
مادر بزرگ مثل همه مادربزرگها این طور آغاز کرد:
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. توی روزگارهای خیلی خیلی دور پیرزنی تک و تنها در کلبهای کوچیک زیر کوه بلند زندگی میکرد. کنار کلبهاش درخت عجیبی بود که میوه غریبی داشت. مردم عقیده داشتند توسط شیطان کاشته شده. گلهایش آتشین و میوهاش هم جهنمی است؛ به همین خاطر کسی جرأت نمیکرد نزدیک کلبه پیرزن بشه و همه از او میترسیدند.
راستی پیرزن یک خال قلقلی و سیاه هم گوشه دماغش داشت. همیشه از دودکش کلبهاش دود سفیدی بیرون میآمد. پشت پنجره کلبه، چندتا شیشه بزرگ و کوچیک بود که داخلش از چیزی شبیه خون پر کرده بود. مردم آبادی میگفتند که اول بچهها رو میکشه بعد خونشون رو میکنه توی شیشهها!! اما کسی با دو چشمای خودش ندیده بود. شبها دوتا جغد سفید روی درختش نگهبانی میدادند تا اگه کسی به کلبه اون نزدیک بشه بهش خبر بدهند.
یک شب از ابر سیاه، برف شروع کرد به باریدن؛ حالا نبار کی ببار.. برف همه جا رو سفیدپوش کرد و هوا هم حسابی سرد شد. مردی با دختر کوچیکش که اسمش یلدا بود راهشون رو گم کرده بودند. سرگردون دنبال یک جای گرم میگشتند. از دور یک روشنایی دیدند برای همین خودشون رو به آنجا رساندند. نمیفهمیدند آنجا کجاست و صاحبش کیه. آخه یک کلبه؛ توی اون سرما و کولاک! براشون مهم نبود اونجا کلبه یک جادوگر باشه یا یک پری مهربون. جغدها صدا کردند پیرزن فهمید که مهمون ناخونده داره.
یلدا و باباش از ناچاری در کلبه رو زدند. پیرزن قصه ما درب باز کرد آنها را برد داخل کنار بخاری سنگی؛ بعد چند تا تکه هیزم ریخت توی اون. یلدا و باباش هنوز از سرما میلرزیدند. پیرزن گفت: الان براتون آش درست میکنم و دست به کار شد. بعد از مدتی رفت یک کم از معجون قرمزی که توی شیشهها بود ریخت توی آشی که برای مهمونهای ناخونده بار گذاشته بود. با ملاقه چند بار همش زد تا حسابی جا بیفته. بعد سه تا کاسه و سه تا قاشق آورد و از دیگ سیاه آش توی کاسهها ریخت. هم خودش خورد هم به مهمونهای ناخونده داد بخورند. آش اونقدر خوشمزه بود که یلدا گفت: بازم میخوام.
پیرزن دوباره کاسهی اونها رو پر کرد. تا اینکه آش تمام شد. بابای یلدا گفت: یلدا، دخترم، پاشو بریم. پیرزن گفت: هنوز تا صبح خیلی مونده اگه الان برید توی این هوای تاریک و سرد حتما گم میشین، شاید هم یخ بزنید. با زبون چرب و نرمش مانع رفتن آنها شد. پیرزن باز رفت از توی کیسهای که روی دیوار آویزان کرده بود مقداری آجیل آورد. مخلوطی از انجیر و بادوم و گردو و چیزهای عجیب و غریب دیگه… با هم خوردند. باز بابای یلدا خواست بلند بشه. پیرزن دوباره مانع رفتنشان شد. اینبار پیرزن رفت از درخت شیطان چند تا میوهی درشت و رسیده چید و آورد.
همونطور که میخندید، توی دلش گفت باید کاری کنم که این میوهها را هم بخورند؛ اگه این میوهها رو بخورند!… پیرزن اون میوهها را هم به خوردشون داد. اون شب، شب خیلی طولانی بود صبح نمیشد. یلدا و باباش بیخبر از همه جا کنار آتیش گرم خوابشون برد.
خلاصه، هوا داشت کم کم روشن میشد که دوباره جغدها صداشون بلند شد. پیرزن رفت در کلبه را باز کرد. دید همه روستا با چوب و چماق ایستادند؛ جلوتر از همه کدخدا بود. کدخدا با عصبانیت گفت: زود باش بگو با یلدا و باباش چکار کردی؟
قصه مادربزرگ که به اینجا رسید به گلنار گفت: «ننه جون قربون دستت یک فنجون چایی برام بریز که گلوم خشک شده.» همه داشتند قصه مادر بزرگ را با دقت گوش میدادند.
مادربزرگ ادامه داد: آره میگفتم بیچاره پیرزن هرچی میگفت که آنها صحیح و سالم کنار آتش خوابیدند. کسی حرفش را باور نکرد که نکرد. بقول معروف مرغ کدخدا یک پا داشت. همه با هم وارد کلبه شدند. دیدند بیچاره پیرزن قصهی ما راست میگه. اونها راحت آروم خوابیدند. اما بعدش با سر و صدای مردم بیدار شدند و ماجرای نجاتشون رو توسط پیرزن و خوردن آن میوه برای همه تعریف کردند. از اون روز به بعد اسم آن شب طولانی رو شب یلدا و اسم اون میوه رو هم نار بمعنی آتش گذاشتند. حالا هرکی گفت توی اون شیشهها چی بود جایزه داره؟ بیبیسکینه که چرتش گرفته بود با خمیازه گفت: «رب انار!!» همه خندیدند. مادر بزرگ گفت: قصه ما به سر رسید کلاغه به خونهاش نرسید.
در همین لحظه در اتاق باز شد؛ مش قربان هندوانهای بزرگ زیر بغلش، با یک دختر کوچولو وارد شدند. بی بی سکینه گفت: چرا دیر کردی؟… این دختر کیه؟ مش قربان گفت: «وقتی داشتم بر میگشتم کنار جاده تک و تنها نشسته بود فکر کردم از بچههای آبادی بالاست. بردمش پاسگاه آبادی بالا پرس و جو کردم از بچههای ده بالا نبود. سرکار استوار گفت فعلاً که از پدر و مادرش خبری نیست اگه ممکنه ببرش خونه خودتون تا تنها نباشه فردا بیشتر تحقیق کنیم تا پدر و مادرش رو پیدا کنیم.»
مش قربان دوباره گفت: «فقط فهمیدیم اسمش یلداست.»