قصه ای کودکانه و آموزنده درباره  مهربانی

قصه سدنا و پادشاه مرغان نوروزی: اسکیموها مردانی هستند که در قطب شمال زندگی می کنند. اسکیموها در کانادا آمیریکای شمالی و در شمال روسیه زندگی میکنند. قطب شمال شش ماه از سال پوشیده از برف و سرما است.

سدنا دختری بسیار زیبا با موهای بلند به سیاهی آسمان نیمه شب، در سرزمینی یخی زندگی می کرد.
او با پدر مهربانش که شکارجی شجاعی بود، در کلبه یخی زندگی می کرد. آنها زمستان طولانی و سخت را با شکار، آشپزی، خشک کردن پوست حیوان و دوختن لباس می گذراندند. در بهار، خورشید به کوه های یخ می تابند و کمی گرمت امید به ارمغان می آورد. وقتی کمی از برف آب می شد، گل ها زمین را از رنگ های زرد و بنفش و سفید و آبی می پوشاندند.

در این روزهای درخشان، سدنا می دوید و بازی می کرد، اما نه با بچه های دیگر، بلکه با پرندگان آزاد و وحشی. او با صدا آنها آواز می خواند و با پروازشان می رقصید. بهترین دوستش پادشاه مرغان نوروزی بود. او بال هایی بزرگ و بدنی پشیده از پرهای نقره ای داشت و چشمانش مثل ستارگان آسمان می درخشید. او بسیار قوی، زیبا، مغرور و محبوب بود.

از آن زمان چندین سال گذشت و سرانجام سدنا به سن عروسی رسید. شکارچیان جوان برای خواستگاری او آمدند. اما سدنا به هیچ کدامشان علاقه نداشت. راستش سدنا عاشق پادشاه مرغان نوروزی بود و می خواست با او عروسی کند. او می ترسید پدرش از این خبر ناراحت شود. برای همین قصه می خورد.

مهربان
مهربانی

پادشاه مرغان نوروزی نیز او را خیلی دوست داشت. او نیروی جادویی اش را به کار گرفت و خود را به شکل مردی در آورد با سر و وضعی مرتب به کلبه سدنا رفت و او را از پدرش خواستگاری کرد.
وقتی سدنا فهمید که این جوان همان پادشاه مرغان است، بسیار خوشحال شد. پدر سدنا با زادواج او با آن جوان موافقت کرد. سدنا پدرش را بوسید و پرد برای آن دو آرزوی خوش بختی کرد.

سپس سدنا و پادشاه مراغان به سرزمین مرغان نوروزی رفتند. سدنا از زندگی خود خوشحال و راضی بود. چیز های تازه یاد میگرفت و دوستان تازه پیدا می کرد.
یک روز آنها کنار هم نشسته بودند و به دریا نگاه می کردند. آنها دو پسر جوان را دیدند که داخل قایقشان پرنده های را بی دلیل هدف قرار می دادند. ناگهان پادشاه مرغان به آسمان پرواز کرد. او خواست جلو پسرهای نامهربان را بگیرد.

او بال هایش را باز کرد، بالای سرشان چرخید. جیغی کشید تا آنها بترساند. یکی از پسر های نیزه اش را به سمت پادشاه مرغان هدف گرفت و به سمت او پرتاب کرد. نیزه با پادشاه مرغان نوروزی برخورد کرد. او هر طور که بود به سمت سدنا پرواز کرد و خودرا بر پاهایش انداخت و با آخرین نس هایش گفت: ” سدنا من همیشه تو را دوست داشته ام. خواهش می کنم آخرین خواسته ام را برآورده کن. مرا به دریا ببر و در وسط آن من را رها کن. بعد از آن قدرت جادویی من بر می گردد و ما دوباره در جای دیگری با هم خواهیم بود.
با این حرف ها مرغ نوروزی بی هوش شد.

سدنا گیج و غم گین همان طور که اشک می ریخت قایقی پیدا کرد و با مهربانی پرنده محبوبش را درآن گذاشت و پارو زد.
وقتی به وسط دریا رسید، ایستاد و یار عزیزش را بوسید و در میان آب های سرد دریا رها کرد. آسمان چند دقیقه ای تاریک شد.
سپس نوری تابید و سدنا دید آسمان پرا از پرنده شده است.

هزاران هزار پرنده در اندازه های مختلف میچرخیدند و بالا و پایین می رفتند.
سدنا از دیدن آن همه پرنده تعجب کرد. به لبه قایق تکیه داد و ته دریا نگاه کرد. با تعجب دید پادشاه مرغان نهنگ بزرگی شده است. در همان لحظه اشک های سدنا هم داخل آب ریخت و هر قطره موجودی می شد. فیل دریایی، ستاره دریایی، دلفین، ماهی و هزاران موجود دریایی دیگر. آنها دور قایق را گرفتند. انگار می گفتند: ” سدنا پیش ما بیا، بیا ملکه ما باش! ”

سدنا در میان یخ ها فرو رفت و متوجه شد که واقعا ملکه دریا، روح دریا و مادر اقیانوس شده است. از آن لحظه به بعد وظیفه او مراقبت از موجودات دریایی جهان شد.
چون در آن روزگار شکارچیان بی رحمانه و بی هدف حیوان ها را می کشتند، سدنا قانونی وضع کرد. مردم فقط اجازه داشتند برای غذای روزانه شان شکار کنند و پوست حیوان را به اندازه نیاز قبیله بردارند. هر وقت که کسی این قانون را زیر پا می گذاشت، سدنا طوفان شدیدی درست می کرد. آب دریا بالا می آمد و مردم دیگر نمی توانستند چیزی شکار کنند.

سدنا پس از مدتی دریا را آرام می کرد تا مردم شکارشان را از سر بگیرند و زندگی شان را بگذرانند.

نویسنده: ناومی آرلز
مترجم: پوپک جوان

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “سفید برفی”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید