قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مواظبت کردن

قصه شب “مادر خرسه”: روزی ” مادر خرسه” با یک کوله بار گلابی از جنگل خارج شد. کلاغی به او رسید و گفت:” مادر خرسه، کجا می روی؟”

-به دنبال کسی می گردم تا زمانی که به جستجوی عسل می روم از خرس کوچولوهایم مراقبت کند.
کلاغه قارقاری کرد و گفت:”به کسی که به تو کمک کند، چه می دهی؟”
مادر خرسه گفت:” این کوله گلابی را که بر دوشم می بینی!”

کلاغه خنده ای و گفت:” مادر خرسه فقط سه تا گلابی به من بده تا از بچه هایت مراقبت کنم.” مادر خرسه با خوشحالی گفت:”راست می گویی؟ آیا می توانی؟ آنها را سرگرم کنی و برایشان آوازی بخوانی؟”

کلاغه بال و پرش را به هم زد و گفت:” البته که می توانم، کمی گوش کن: قار، قار، قار!” ولی راستش صدای کلاغه خیلی وحشتناک بود. مادر خرسه با شنیدن صدای کلاغ اخمی کرد و گفت:”دوست من! فکر نمی کنم بچه های من از این صدا خوششان بیاید.” و به راهش ادامه داد.

اینم بخون، جالبه! قصه “برف بارید”

مواظبت
مواظب بودن

کمی دورتر، او به الاغی برخورد کرد. الاغ به او گفت:” مادر خرسه، کجا می روی؟”
-به دنبال کسی می گردم که بچه خرسهایم را نگه دارد.
الاغه گفت:”به کسی که به تو کمک کند، چه می دهی؟”

مادر خرسه گفت:”این کوله گلابی را که بر دوش دارم، می بینی؟ حاضرم تمام گلابی هایم را به او بدهم.”
– فقط سه گلابی به من بده تا از بچه هایت مراقبت کنم.
– راست می گویی؟ بلد هستی آنها را سرگرم کنی؟ بلد هستی برایشان آواز بخوانی؟

الاغه گفت:”معلومه مادر خرسه! من بهترین کسی هستم که می توانم بچه هایت را سرگرم کنم.” بعد شروع کرد به جفتک زدن و عرعر کردن.

خرس گوش هایش را با پنجه های پشمالویش گرفت و فکر کرد که اگر جفتکهای الاغه به بچه هایش بخورد، چه اتفاقی می افتد؟ و بعد به راهش ادامه داد.

ناگهان “خرگوش خانمی” وسط جاده پرید و پرسید:” مادر خرسه، کجا می روی؟”
-به دنبال کسی می گردم تا از او بخواهم که از بچه هایم مراقبت کند.

خرگوش خانمی گفت:”آنها را به من بده، به تو اطمینان می دهم که من خوب می توانم از کوچولوهایت مراقبت کنم.”

مادر خرسه گفت:” راست می گویی؟ آیا واقعا تو می توانی از عهده این کار برآیی؟ با آنها چه کار می کنی؟”

خرگوش خانمی لبخندی زد و گفت:”هر بار که تو بچه خرس هایت را ترک می کنی، من با آنها خواهم ماند و به آنها می گویم:آه، بچه خرس های کوچولوی عزیزم، آرام بگیرید. مادرتان رفته تا برای شما چیزهای خوبی پیدا کن، او زود برمی گردد. همدیگر را قلقک ندهید، همدیگر را گاز نگیرید.

عاقل ترین شما، بزرگترین شیرینی عسلی و معطرترین توت فرنگی ها نصیبش خواهد شد. با هم دعوا نکنید، مادرتان الان برمی گردد. بعد با پنجه های نرمم سر و گوش کوچکشان را نوازش می کنم. بعد با آنها بازی می کنم. می رقصم، آواز یادشان می دهم، قصه می خوانم و یک عالم کارهای خوب دیگر.”

مادر خرسه از خوشحالی گریه کرد و گفت:”چه خوب! خیلی وقت است که دنبال چنین کسی می گردم.” او خرگوش خانمی ر به کلبه اش برد و بچه هایش را به او سپرد. آن وقت خرگوش خانمی به سراغ بچه خرس ها رفت.

با آنها بازی کرد، برایشان قصه خواند، به آنها شعر یاد داد، روی شن ها نقاشی کشیدند، در علفها غلت زدند، خوابیدند، رقصیدند، همدیگر را نوازش کردند، کمی خوراکی خوردند.و سپس کنار هم خوابیدند تا مادر خرسه برای آنها عسل بیاورد.

نویسنده: ژوزف دوپری
مترجم: شراره فتحی

از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “چقدر رنگ قرمز”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید