قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حرف گوش دادن

قصه شب ” قیچی مادربزرگ “: روزگاری پسری بود به نام تیم که خیلی بازیگوشی می‌ کرد. این جور موقع‌ ها مادرش عادت داشت بگوید: “تیم!” و پدرش فریاد می‌ زد:”تیم”

اما مادربزرگش همیشه می‌ گفت: “تیم واقعاً پسر خوبی است”
تیم مادربزرگش را خیلی دوست داشت و اغلب به دیدنش می‌ رفت. آن‌وقت همیشه مادربزرگش هدیه‌ ای مخصوص به او می‌ داد.
روزی پیغامی به مادر تیم رسید که مادربزرگش بیمار است. او تصمیم گرفت فوراً نزد مادربزرگ برود. تیم گفت: “من هم می‌آیم.”

مادرش گفت: “نه، تو نباید بیایی. مادربزرگ خیلی مریض است.” تیم اخم کرد و پاهایش را به هم کوبید. او خیلی عصبانی بود. مادرش گفت:” تو باید تنها در خانه بمانی. و باید پسر خوبی باشی من زود برمی گردم.”

تیم چیزی نگفت او فقط اخم کرد.
“و اگر زنگ به صدا درآمد. نباید هیچ غریبه‌ای را به خانه راه بدهی.”

سپس مادرش با عجله رفت. تیم در را بست. و همان‌جا ایستاد. او هیچ وقت این قدر عصبانی نشده بود. او به صدای پای مادرش گوش داد که با عجله از راهرو خانه رد شد و پس از گذشتن از دروازه جلویی به خیابان رسید.

پس از مدتی صدای پای دیگری را شنید. و سپس زنگ در به صدا درآمد تیم همان‌طور ایستاد. زنگ دوباره به صدا درآمد. تیم از جایش تکان نخورد.

آنگاه لولای در جعبه نامه‌ها بالا رفت. و دو چشم از میان آن به داخل نگاه کرد. یک صدای مرد غریبه از میان در جعبه نامه صدا می‌زد: ” تیم نمی‌خواهی من را به خانه راه بدهی؟ “

تیم فکر کرد چه کند. او به طرف در رفت و زنجیر در را انداخت و لای در را باز کرد. زنجیر از باز شدن در به آن اندازه که
کسی وارد شود جلوگیری می‌کرد. تیم به دقت از شکاف در نگاه کرد. مرد غریبه‌ای با چمدانی در دست جلو در بود. مرد غریبه
گفت: ” من چیزهایی دارم که ممکن است دوست داشته باشی. “

او چمدانش را جلو در گذاشت و آن را باز کرد و گفت: “من چاقو، تبر و قیچی می‌فروشم. ”
تیم گفت: ” من یک تبر می‌خواهم. ”
مرد غریبه گفت: “در حال حاضر تبر ندارم. ”
تیم گفت: “چاقو؟”

مرد غریبه گفت: “بله. آقا قیچی چطور؟ من جالب‌ترین قیچی‌های بزرگ و تیز را دارم.”
او به طرف چمدان رفت و یک جفت قیچی خیلی بزرگ را از داخل آن بیرون آورد. تیغه‌ های آن به نظر تیز و خطرناک می‌رسید.
مرد غریبه گفت: ” امّا. تو نمی‌توانی بدون پرداخت پول چیزی را به دست آوری. تو باید بهای این قیچی باارزش را بپردازی. ”
تیم گفت: “صبر کن.”

حرف گوش دان
حرف گوش کردن

او دوید و قلکش را بیرون آورد. تیم دستش را از لای در بیرون برد و تمام پول‌های قلکش را به مرد غریبه داد. و مرد غریبه یک قیچی بزرگ و تیز به تیم داد. او به تیم لبخندی زد که تیم از آن خوشش نیامد. تیم در ورودی را بست. به قیچی که در دست داشت نگاه کرد و لبه‌های قیچی را به هم زد و به خاطر آورد که چقدر عصبانی بود. او یک مرتبه تصمیم گرفت که قیچی را امتحان کند.

مرد غریبه گفته بود که این قیچی همه چیز را می‌برد، همه چیز را. او کت پدرش را دید که در راهرو آویزان بود. او تمام دکمه‌های کت پدرش را با قیچی برید. قرچ. قرچ. تمام دکمه‌ها به زمین افتاد. کار خیلی آسانی بود. البته، حتی یک قیچی معمولی نیز دکمه‌های یک کت را می‌بُرد.

تیم به داخل اتاق نشیمن رفت تا چیز مشکل‌تری را برای قیچی بزرگ و تیز پیدا کند. او تصمیم گرفت که قیچی را روی فرش امتحان کند. او با قیچی‌اش فرش را دو قسمت کرد. قرچ قرچ به همین سادگی. و تکه‌های فرش را دوباره و دوباره برید. او با قیچی بزرگ و تیزش فرش را برید تا وقتی که به صورت صدها قطعه کوچک درآمد.

سپس تیم سعی کرد که پایه چوبی صندلی را ببرد. قرچ قرچ. قیچی بزرگ و تیز پایه‌های صندلی را برید. آنگاه تیم پایه‌های صندلی‌ها و میز را قیچی کرد. او مبل راحتی را دو قسمت کرد. قرچ قرچ.

قیچی بزرگ و تیز را روی ساعتی که کنار بخاری بود امتحان کرد. تیغه‌ها به آسانی از میان فلز و شیشه گذشت. قرچ! قرچ! و ساعت نصف شد.

او فکر کرد که ماهی قرمزش را همراه تنگش قیجی کند. اما دلش به حال ماهی قرمز سوخت. پس ماهی را با دست گرفت و با احتیاط داخل کاسه‌ای پرآب گذاشت. و بعد با قیچی بزرگ و تیزش تنگ ماهی را قیچی کرد. تیغه‌ها از میان شیشه گذشت بدون آنکه آن را خرد کند. قرچ قرچ به همین سادگی و آب داخل تنگ ماهی تماما روی زمین ریخت.

دیگر تیم می‌دانست که قیچی بزرگ و تیزش همه چیز را می‌برد. حتی می‌تواند که کف زمین و درهای چوبی را هم بشکافد. قیچی می‌تواند آجرهای دیوار را ببرد. می‌تواند سنگ‌های پشت‌بام را ببرد. قیچی می‌تواند تمام خانه را تبدیل به تکه‌های آجر کند و قیچی چنین کاری را شروع کرده بود. تیم رفت و روی آخرین پله نشست و شروع به گریه کرد.

ناگهان صدای پایی شنید. که از دروازه و از میان راهرو گذشت و به در جلویی رسید. آنگاه زنگ به صدا درآمد. تیم خیلی ترسیده بود. او می‌ترسید که همان مرد غریبه برگشته باشد. او کاملا آرام و ساکت نشست. زنگ دوباره به صدا درآمد.

تیم همان‌طور ساکت و آرام نشست. آنگاه دریچه جعبه نامه بالا رفت و دو چشم از میان آن به داخل نگاه کرد. صدای یک زن غریبه .از میان جعبه نامه صدا می‌زد: “تیم نمی‌خواهی کمی لای در را باز کنی؟ ”
تیم دوباره در را که زنجیر به آن نصب بود باز کرد. جلو در زن غریبه‌ای با سبد درداری در دست ایستاده بود :

او با قهرمانی به تیم لبخند زد. و درپوش سبد را برداشت و گفت: ” نمی خواهی چسب‌های فوری، نامرئی و جدانشدنی بخری. ”
تیم گفت: “من از یک قیچی بزرگ و نیز استفاده کرده‌ام. من همه چیز را به‌طور وحشتناکی قیچی کرده‌ام”

او دوباره گریه کرد. زن گفت: “من فکر می‌کنم تو به بهترین چسب احتیاج داری.”

تیم گفت: ” اما تو نمی‌توانی بدون پرداخت پول چیزی را به دست بیاوری؟ می‌توانی؟ ”
تیم گفت: ” من اصلا پول ندارم. تمام پولم را برای خرید قیجی مصرف کرده‌ام. ”
زن گفت: ” به تو می‌گویم چه کار کنی. تو آن قیچی گران‌ قیمت را به من بده. در عوض من بهترین چسبم را به تو می‌دهم. تو چسب را به چیز شکسته‌ای که بزنی فوراً می‌چسباند. درست همان‌طوری که قبلاً بودند. “

تیم قیچی بزرگ و تیز را به زن داد. و زن چسب را به او داد. آنگاه زن رفت. و او در را بست و زنجیر آن را انداخت. او فکر کرد که ابتدا چسب را بر روی کت پدرش امتحان کند. این درست کار کرد. او تمام دکمه‌ها را به جای خود برگرداند. انگار که اصلاً کنده نشده بودند. تیم به اتاق نشیمن رفت و تمام تکه‌های کوچک فرش را چسباند. آنها دوباره به یکدیگر چسبیدند. دوباره یک فرش بزرگ و کامل آنجا بود.

او پایه‌های میز و صندلی‌ها را چسباند و تکه‌های مبل راحتی را نیز دوباره به هم وصل کرد. او دو نیمه ساعت را دوباره به هم چسباند. او تنگ ماهی قرمز را دوباره چسباند. اما البته آب هنوز روی زمین بود. تیم تنگ را دوباره پر از آب کرد و ماهی قرمز را به داخل آن برگرداند. تقریباً همه چیر را مرتب کرده بود که مادرش برگشت.

مادرش خندان وارد شد. او گفت: ” حال مادربزرگ خیلی بهتر است. و به تو خیلی سلام رساند. ” مادر به اطراف نگاهی کرد. “می‌بینم که پسر خوبی بودی. تیم همه چیز مرتب و منظم است. “

تیم گفت: ” اما تمامی آب تنگ ماهی قرمز روی زمین ریخته ”
مادرش گفت: ” اتفاق همیشه می‌افتد. من آنجا را تمیز می‌کنم. “

مادرش در حالی که زمین را تمیز می‌کرد به تیم گفت که مادربزرگ هدیه مخصوص را برای او فرستاده. مادر از داخل کیفش یک ظرف مربای خانگی تمشک بیرون آورد. آن مربای مورد علاقه تیم بود. مادرش یک قوری چای درست کرد و او و تیم چای و نان تازه و کره و مربای تمشک خوردند.

نویسنده : آلکس مت
مترجم: مینوش دراج

قصه قیچی مادربزرگ از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

1 نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید