قصه ای آموزنده برای تنبلی نکردن و عواقب تنبلی

قصه شب “فکری برای زمستان”: یکی  بود یکی نبود. کنار یک رود بزرگ، خانه کوچکی بود. توی این خانه کوچک، پیرزن و پیرمردی زندگی می کردند. پیرمرد کشاورز بود و در کنار رودخانه کشاورزی می کرد. پاییز بود. هوا سرد شده بود. برگ درختان زرد شده بود. شبی، هنگامی که پیرمرد به خانه بر می گشت، جیرجیرکی دید و آن را با خود به خانه آورد و سپس به پیرزن گفت: «این جیرجیرک را کنار رود پیدا کردم. سردش شده بود. او را به خانه آوردم تا کمی گرم شود. حالا آتشی روشن می کنم تا گرم شود. تو هم به او غذا بده. جیرجیرک هم برای ما آواز می خواند.»

آن وقت پیرمرد آتش روشن کرد. پیرزن به جیرجیرک غذا داد. جیرجیرک با شکم سیر کنار آتش نشست ولی آواز نخواند. چشم هایش را بست و خوابید.

تنبلی کردن
برنامه ریزی

پیرزن به پیرمرد گفت: «پس چرا جیرجیرک آواز نخواند؟»

پیرمرد گفت: «جیرجیرک تازه به خانه ما آمده است. یکی دو روز که اینجا بماند، آواز خواهد خواند.»

ولی یک روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند. دو روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند.

پیرزن به پیرمرد گفت: جیرجیرک نمی تواند در کارهای خانه به من کمک کند. اگر اواز هم نخواند، دیگر چه فایده ای دارد؟ از امروز به او غذا نمیدهم!»

پیرمرد گفت: «بله، درست است. او در کارهای کشاورزی هم نمی تواند به من کمک کند. اگر آواز هم نخواند، دیگر چه فایده ای دارد؟ از امروز من هم برای او آتش روشن نمی کنم!»

جیرجیرک حرف های پیرزن و پیرمرد را شنید. با خودش گفت: «اینها فکر می کنند که آواز خواندن کار آسانی است. من باید پاهایم را به بال هایم بکشم تا صدا از آنجا بیرون بیاید. من از این کار خوشم نمی آید، خسته می شوم. بهتر است از اینجا بروم!»

جیرجیرک به راه افتاد. از خانه کوچکی که کنار رود بزرگ بود، بیرون آمد. با خودش گفت: «چه کسی حاضر است که برای غذا و اتاق گرم آواز بخواند و خودش را خسته کند!»

در این وقت صدای کوچکی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که انجام دهم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “رفیق وهمدم هم”

جیرجیرک این طرف و آن طرف را نگاه کرد. مورچه ای دید. مورچه داشت دانه گندمی را می کشید و به لانه اش می برد.

جیرجیرک پرسید: «تو داری چه کار می کنی؟»

مورچه گفت: «فکری برای زمستانم می کنم. چند روز دیگر هوا سرد می شود. من باید در لانه ام غذا داشته باشم. بهتر است تو هم چند دانه گندم برای زمستان به لانه ات ببری»

جیرجیرک گفت: «کشیدن و بردن دانه گندم کار آسانی نیست. من از این کار هم خوشم نمی آید. خسته می شوم. تازه جز تو، چه کسی حاضر است که خودش را خسته کند و برای زمستان دانه به لانه اش ببرد؟»

در این وقت صدایی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که انجام دهم.»

جیرجیرک این طرف و آن طرف را نگاه کرد. پرستویی دید. از پرستو پرسید: «تو داری چه کار می کنی؟

پرستو گفت: «فکری برای زمستانم می کنم. چند روز دیگر هوا سرد می شود. من و پرستوهای دیگر هنگام سرما پرواز می کنیم و به جنوب میرویم. تو هم بیا با ما به جنوب برویم. »

جیرجیرک گفت: «جنوب دور است. من از این کار خوشم نمی آید. خسته می شوم. تازه جز شما، چه کسی حاضر است خودش را خسته کند و از اینجا به جنوب برود؟»

صدای بزرگی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که انجام دهم»

جیرجیرک این طرف و آن طرف را نگاه کرد. خرسی را دید. خرس داشت آهسته آهسته از کنار رود می گذشت.

جیرجیرک پرسید: «تو داری چه کار می کنی؟»

خرس گفت: «فکری برای زمستانم می کنم. چند روز دیگر هوا سرد می شود. من باید تا آن وقت جایی پیدا کنم و تمام زمستان را در آنجا بخوابم. تو هم برو، جایی پیدا کن و بخواب.»

جیرجیرک گفت: «تو فکر می کنی که خوابیدن در تمام زمستان کار آسانی است؟ من از این کار خوشم نمی آید. خسته می شوم. تازه جز تو، چه کسی حاضر است که در تمام زمستان بخوابد؟»

جیرجیرک به راه افتاد و در کنار رود پیش رفت.

در این وقت ابرهای سیاه آمدند. همه آسمان پر از ابر شد. باد سردی وزید و برگ های زرد درختان را به زمین ریخت. باد ابرهای آسمان را بیشتر و بیشتر کرد. بعد باران شروع به باریدن کرد.

جیرجیرک این طرف و آن طرف رفت. سعی کرد تا جایی پیدا کند و به آنجا برود. زیر سنگی رفت. باران تند و تندتر بارید. باد آمد. هوا سردتر شد. جیرجیرک سردش شده بود با خودش گفت: «زمستان آمده است. من هم باید فکری برای زمستانم بکنم.» به یاد خانه پیرزن و پیرمرد افتاد و به یاد غذا و اتاق گرم آنها افتاد. به راه افتاد و رفت. وقتی به خانه آنها رسید، دید در باز است. توی اتاق رفت و کنار آتش نشست.

اینم بخون، جالبه! قصه “هفت آرزو”

پیرزن او را دید و به پیرمرد گفت: «جیرجیرک ما برگشته است.» آن وقت پیرزن رفت و برای جیرجیرک غذا آورد.

جیرجیرک غذا را خورد. به آتش نگاه کرد. پاهایش را به بال هایش کشید. آن وقت صدای آواز قشنگی در اتاق بلند شد: «جیرا جیر جیر جیر!»

پیرزن صدا را شنید. خندید و به پیرمرد گفت: «میشنوی؟ جیرجیرک ما چه قشنگ می خواند! »

پیرمرد گفت: «بله، می شنوم. خیلی قشنگ می خواند.»

جیرجیرک هم با خودش گفت: «آواز خواندن کار خیلی سختی هم نیست. از دانه به لانه بردن، به جنوب رفتن یا در تمام زمستان خوابیدن، آسان تر است. جیرا جیرا جیرا جیرا»

بازنویس: فردوس وزیری
قصه شب”فکری برای زمستان” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید