قسمت اول قصه علاء الدین و چراغ جادو را اینجا بخوانید.

قصه ای آموزنده برای بچه ها که به آدم غریبه اطمینان نکنند

قصه شب”علاء الدین وچراغ جادو” (قسمت دوم): پیرمرد گفت: «حالا به آن پایین نگاه کن. باید از آنها پایین بروی تا به سه اتاق بزرگ برسی. تو باید از آن اتاق ها بگذری. آنها پر از جواهر و چیزهای گران بها هستند. اما نباید به چیزی دست بزنی وگرنه به خاک تبدیل می شوی و می میری. اما اگر از اتاق ها بگذری به یک باغ میوه می رسی. در آن باغ چراغ روشنی می بینی. چراغ را خاموش کن. روغنش را بیرون بریز و چراغ را برای من بیاور.»

علاءالدین به هر چه پیرمرد گفته بود عمل کرد و همه چیز هم درست همان طور که قرار بود اتفاق افتاد. او از اتاق ها گذشت و به باغ رسید و سرانجام چراغ را پیدا کرد و آن را به دقت در میان پیراهنش جا داد. در آن وقت تازه فرصت کرد که به اطرافش نگاه کند.

او وقتی به پایین پله ها رسید، دید که جادوگر بی صبرانه منتظرش است.

جادوگر دست دراز کرد و گفت: «چراغ را به من بده.»

علاءالدین جواب داد: «صبر کن تا بالا بیایم. بعد آن را به تو خواهم داد.»

اطمینان نکردن
گول نخوردن

پیرمرد با خشم فریاد زد: «همین الان آن را بده.»

علاء الدین باز گفت: «تا وقتی به سلامت بیرون نیایم، آن را نمیدهم.»

آن وقت جادوگر که خیلی خشمگین بود، باز گردی در آتش پاشید و کلمات عجیبی به زبان آورد و سنگ دوباره به جای اولش برگشت و علاءالدین در تاریکی تنها ماند.

علاءالدین دیگر متوجه شده بود که جادوگر بدجنس، عمویش نیست.

اما علاء الدین بیچاره در زیر زمین گرفتار شده بود و راهی هم برای بیرون آمدن از آنجا نداشت. او سعی کرد از میان اتاق ها و باغ راهی به بیرون پیدا کند اما نتوانست. پسرک دو روز تمام نشست و گریه کرد، از غصه دست هایش را به هم زد و با این کار بی آنکه متوجه شود، حلقه ای را که جادوگر به دستش داده بود مالش داد.

تا این کار را انجام داد، غولی در برابرش ظاهر شد.

اینم بخون، جالبه! قصه “اوان جلیما”

غول گفت: «چه می خواهید ارباب! من غلام انگشتر هستم و باید از هر کس که انگشتر را به دست دارد اطاعت کنم.»

غول گفت: «تو هر چیز و هر کسی هستی مرا از این محل وحشتناک بیرون ببر.»

هنوز حرفش تمام نشده بود که زمین دهان باز کرد و یک لحظه بعد او خود را در کنار مادرش دید. علاءالدین آن قدر گرسنه و تشنه بود و از دیدن مادرش به حدی خوشحال شد که از هوش رفت. اما وقتی به هوش آمد تصمیم گرفت همه چیز را به مادرش بگوید.

علاءالدین از مادرش خواست قبل از آن که داستان را تعریف کند، به او کمی غذا بدهد.

مادر علاء الدین گفت: «من در خانه فقط یک تکه پارچه دارم. الان می روم آن را می فروشم تا بتوانم چیزی برای خوردن تهیه کنم.»

علاءالدین گفت: «صبر کن. بیا این چراغ کهنه را که آورده ام بفروشیم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “چکمه های خانم غاز”

اما تا آمد چراغ را به مادرش بدهد، دستش به چراغ کشیده شد و دودی سیاه از چراغ بیرون آمد و تا سقف رسید.

آن دود که شبیه یک غول شده بود گفت: چه می خواهید؟ من غول چراغم و باید از هر کس که صاحب آن است اطاعت کنم.»

مادر علاء الدین با دیدن آن غول بزرگ از ترس بیهوش شد. اما علاءالدین چراغ را از دست مادرش گرفت و آن را در دست های لرزان خودش نگه داشت.

پسرک با صدایی لرزان به غول که رویش خم شده بود گفت: «می خواهم چیزی بخورم.»

غول چراغ در ابری از دود ناپدید شد و با غذاهای خوشمزه ای که در ظرف های طلا جا داشتند نزد او برگشت.

علاءالدین وقتی از قدرت انگشتر و چراغ جادو باخبر شد تصمیم گرفت از آن به خوبی استفاده کند.

علاءالدین هروقت مشکلی داشت و یا به چیزی نیاز داشت، غول جادو را خبر می کرد تا کارهایش را انجام بدهد. او حتی سعی می کرد که با کمک غول چراغ جادو به مشکلات مردم شهرش نیز برسد و آنها را حل کند.

بدین ترتیب علاءالدین و مادرش سال های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

بازنویس: فریبا داداشلو
قصه شب”علاء الدین وچراغ جادو (قسمت دوم)” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید