قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شمردن

قصه شب “لاغر و چاق”: یکی بود یکی نبود، دو تا دوست بودند که به آنها لاغر و چاق می گفتند، چون یکی بلند و لاغر بود و آن یکی کوتاه و چاق. آنها با هم در مزرعه ای زندگی می کردند و پنج قاطر داشتند.

یک روز لاغر گفت:”غذای ما دارد تمام می شود. باید به شهر برویم. باید قاطرها را هم با خودمان ببریم تا بتوانیم بارهایمان را به مزرعه بیاوریم. ” لاغر و چاق قاطرها را در یک ردیف به صف کردند.

لاغر سوار قاطری شد که جلوتر از همه ایستاده بود. چاق روی قاطری نشست که آخر همه قرار گرفته بود. بعد چاق گفت:”چه طور می توانیم هر پنج قاطر را با خود به شهر ببریم؟ ممکن است در راه یکی از آنها را گم کنیم.”

لاغر گفت:”اگر مواظب قاطرها باشیم گم نمی شوند.”

شمردن
شمارش

اینم بخون، جالبه! قصه “خرگوش گریزپا”

دو دوست با قاطرهایشان به طرف شهر راه افتادند. کمی که جلو رفتند لاغر به پشت نگاه کرد و از چاق پرسید:”هر پنج تا قاطر همین جا هستند؟”

چاق گفت:” فکر می کنم باشند. من تمام مدت مواظب آنها بودم. اما برای اینکه خیالم راحت شود آنها را می شمارم.”

چاق به تک تک قاطرهای رو به رویش با دست اشاره کرد و شمرد: “یک قاطر، دو قاطر، سه قاطر، چهار قاطر.”

چاق گفت:”چهار قاطر! مسخره است. من مواظب قاطرها بودم. مطمئنم هیچ یک از آنها گم نشده اند. بهتر است دوباره آنها را بشمارم.”

چاق دوباره قاطرهای رو به رویش را شمرد. باز هم قاطرها چهار تا بودند. چاق گفت:”فکر می کنم یکی از قاطرها را گم کرده ایم.” لاغر گفت:”من قاطرها را می شمارم.” لاغر به تک تک قاطرهای پشت سرش با دست اشاره کرد و آنها را شمرد:”یک قاطر، دو قاطر، سه قاطر، چهار قاطر.”

بعد گفت:”حق با توست. من هم که شمردم چهار تا بودند. یکی از قاطرها را گم کرده ایم. باید برگردیم و آن را پیدا کنیم.”

لاغر و چاق همه جا را دنبال قاطر گمشده گشتند. اما نتوانستند آن را پیدا کنند. عاقبت لاغر گفت:”فکر نمی کنم قاطر گمشده را پیدا کنیم. شاید تا به حال یکی دیگر از قاطرها هم گم شده باشد.”

لاغر و چاق پیش بقیه قاطرها برگشتند. به تک تک قاطرها اشاره کردند و آنها را شمردند:”یک قاطر، دو قاطر، سه قاطر، چهار قاطر، پنج قاطر.”

لاغر گفت:”فکرش را هم نمی کردم. قاطر گمشده برگشته است.”
چاق گفت:”حالا می توانیم به شهر برویم.” و همین کار را هم کردند.

شما می دانید چه اشتباهی کرده بودند؟

نویسنده: استوارت کریستوفر
مترجم: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “۱۵۰ روپیه”

1 نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید