قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقبت دزدی کردن

ژاپن کشوری پادشاهی است که در آسیا قرار گرفته است. این کشور در جنگ جهانی دوم متحد آلمان بود و در پایان جنگ جهانی دوم در شهر این کشور به نام های هیروشیما و ناگازاکی توسط آمریکا بمباران اتمی شد و تبدیل به مخروبه گردید. 

قصه شب”هاون جادو”: روزی بود. روزگاری بود. دو برادر بودند که در دهکده دورافتاده ای زندگی می کردند. برادر بزرگ همیشه کار می کرد، اما برادر کوچک خیلی تنبل بود و به درد هیچ کاری نمی خورد. روزی برادر بزرگ به کوهستان رفت تا هیزم و بوته جمع کند. وقتی مشغول کار بود پیرمردی نزد او آمد و یک هاون سنگی به او داد و گفت: «این هاون جادوست هرچه آرزو کنی به تو می دهد. خواهش می کنم آن را بگیر و به خانه ات ببر.»

برادر بزرگ خیلی خوشحال شد. هاون را به خانه برد و گفت: «خواهش می کنم به من برنج بده. ما برنج لازم داریم.»

دزدی کردن
عاقبت دزدی

اینم بخون، جالبه! قصه “سارن «سمور آبی»”

ناگهان برنج از هاون بیرون ریخت. برنج ها آنقدر زیاد بود که از آن به همه مردم دهکده داد.

مردم خیلی خوشحال شدند و گفتند:« عالی است! عالی است! کمک بزرگ است! خیلی متشکریم!»

در این میان فقط برادر کوچک و تنبل ناراحت بود. او مرتب غرغر می کرد و می گفت: «ای کاش آن هاون مال من بود تا می توانستم از آن استفاده بهتری بکنم.»

او سرانجام روزی هاون جادو را دزدید و فرار کرد و به طرف دریا دوید. او با خودش گفت: اگر خود را به دریا برسانم دیگر دست هیچ کس به من نمی رسد .»

ولی به ساحل رسید یک قایق پارویی کوچک پیدا کرد. قایق را در آب و شروع کرد به پارو زدن. چیزی نگذشت که از ساحل خیلی دور شد و به وسط دریا رسید. آن وقت از پاروزدن باز ایستاد و فکر کرد که از هاون چه چیزی بخواهد. پس از مدتی گفت: «آه! پیدا کردم!من یک عالم شیرینی خوشمزه می خواهم.»

بعد هاون را کوبید و گفت: «به من شیرینی بده! به من شیرینی بده!» و همین که این حرف را زد شیرینی های خوشمزه بود که از هاون بیرون می ریخت! برادر کوچک خوشحال شد و گفت: «خدایا! چقدر خوشمزه اند! چقدر شیرینی دارم.» و مشغول خوردن شد.

آن قدر شیرینی خورد که کم کم احساس کرد دلش یک چیز شور می خواهد تا مزه شیرین دهانش را از بین ببرد. بعد دوباره هاون را کوبید و گفت: «این دفعه به من نمک بده. من نمک می خواهم.»

نمک سفید و براق از هاون بیرون ریخت و همین طور ریخت و ریخت تا برادر کوچک فریاد زد: «دیگر بس است! بس است! بایست!»

اما نمک همین طور از هاون بیرون می ریخت. آن قدر نمک ریخت که قایق پر شد و سنگینی کرد و آهسته آهسته در آب فرو رفت. برادر کوچک همین طور که داشت توی آب فرو می رفت فریاد زد: «بس است! بس است!»

اما هاون همین طور نمک بیرون می ریخت. حتی وقتی قایق به ته دریا رسید، باز هم هاون نمک بیرون می ریخت و هنوز هم نمک بیرون می دهد. برای همین است که آب دریا این قدر شور است.

بازنویس: محمدرضا جعفری 

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید