قصه ای کودکانه و آموزنده درباره تلاش و کوشش

قصه شب”جشن فانوس ها – قسمت دوم”: وانگ چی بر پشت مرغ ماهیخوار نشست و در آسمان به پرواز در آمد. آن قدر بالا و بالاتر رفت تا سرانجام به غار ابری که اژدهای آسمانی در آن زندگی می کرد رسید. اژدهای آسمانی سری مانند شتر، شاخ هایی مثل گوزن، چشم هایی شبیه خرگوش، گوش هایی مثل گاو و چنگال هایی چون عقاب داشت. علاوه بر همه اژدهای آسمانی ریش داشت و در ریشش هم مروارید بود.

وانگ چی که ترسیده بود کمی دورتر از غار ایستاد. بعد با خود فکر کرد چطور می تواند کاری کند اژدها از غار بیرون بیاید و نفسش هم به جای آتش از آب باشد. بعد از مدتی فکری به خاطرش رسید. جلوی غار پر از علف های خشک بود.

وانگ چی علفها را آتش زد و آنها هم که خشک بودند خیلی زود آتش گرفتند و دود غلیظی به راه انداختند. دود به درون غار رفت و اژدها مجبور شد سرش را از غار بیرون بیاورد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است.

وقتی اژدها آتش را دید، برای خاموش کردن آن از دهان و سوراخ های بینی اش سیلی از آب را بیرون ریخت. آتش آنقدر زیاد بود که اژدها نتوانست آن را خاموش کند. یک بار دیگر سیلی از آب را روان کرد. این بار از دهان اژدها رودخانه ای جاری شد و وانگ چی توانست بطری اش را از آب پر کند.

تلاش و کوشش
تلاش کردن
اینم بخون، جالبه! قصه “توپی، خرس کوچولو”[/vc_message

وانگ چی با عجله پشت مرغ ماهیخوار نشست و از آنجا فرار کرد. در حالی که اژدهای آسمانی گرفتار خاموش کردن آتش بود، وانگ چی به ماه می رفت. وقتی به آنجا رسید یک راست به کلبه خرگوش ماه رفت و در زد. خرگوش سرگرم درست کردن آب حیات بود.

او مثل اژدهای آسمانی ترسناک نبود. پوستی نرم، سفید و براق داشت و چشم های قهوه ایش مهربان بودند. از رنگ خرگوش ماه معلوم بود هزار سال از عمر او می گذرد، چون هر پانصد سال یک بار رنگش عوض می شد.

پانصد سال اول عمرش را قهوه ای رنگ بود و در پانصد سال دوم به رنگ سفید در می آمد. در نیمه دوم عمر، او مهربانتر و ملایم تر بود. وقتی شنید که وانگ چی از او چه می خواهد.

پنجره های پشت کلبه را باز کرد و از مهمانش خواست تا از آنها نگاهی به بیرون بیندازد. بعد از او خواست تا آنچه را که می بیند برایش تعریف کند.

وانگ چی گفت:”من خانه های بسیار و خیابان های متعددی را می بینم. این شهری است که دیروز دیدم. شهری که به جای دهکده کوچک من ساخته شده است.” خرگوش ماه از وانگ چی پرسید که آیا می خواهد به آنجا برگردد یا نه.

وانگ چی سرش را تکان داد و گفت:”نه! دوست دارم در همان دهکده قبلی ام باشم.”
خرگوش گفت:”پس آنجا پنجره ای را که زمان حال است ببند و پنجره دیگر را که به گذشته تعلق دارد باز کن.”

وانگ چی پنجره دوم را باز کرد و دهکده عزیز و گم شده اش را از درون پنجره دید. او دید که همسر و فرزندانش به انتظار او فانوس هایشان را از پنجره آویخته اند.

وانگ مشتاقانه به سوی خرگوش ماه برگشت و گفت:”بگذار تا به نزد آنها برگردم. من یک بطری از آب اژدهای آسمانی دارم.”
خرگوش ماه گفت:”بسیار خب، آن را به من بده.”

خرگوش بطری را گرفت و چند قطره از آب حیات را در آن چکاند. آب حیات چون دانه های بلور شفاف بود و هر قطره آن چون الماس می درخشید. خرگوش ماه به وانگ چی گفت:”این را بنوش. این آب به تو قدرت می دهد به گذشته برگردی.”

وانگ چی بطری را از او گرفت و تا قطره آخر نوشید. چون این کار را کرد پنجره بزرگتر شد و وانگ چی پله هایی را دید که از آنجا به درون دهکده می رفتند. از خرگوش تشکر کرد و به سرعت از خانه اش به راه افتاد تا برای روشن کردن فانوس ها به موقع برسد.
هان چانگ پرسید:”پدر چرا این قدر دیر کردی؟”

هوسین کوی کوچک هم از اینکه پدرشان با آن همه اشتیاق آنها را در آغوش گرفت و بوسید، تعجب کرد. وانگ چی از آن همه ماجرایی که برایش اتفاق افتاده بود چیزی به آنها نگفت و آن شب را شاد و خوش در جشن فانوس ها شرکت کرد.

مترجم: گیتی گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “غازهای بیابانی جادوگر”[/vc_message

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید