قسمت اول  “بزرگزاده کیسه برنج” را از اینجا دنبال کنید.

قصه ای آموزنده و کودکانه درباره شجاعت

قصه شب “بزرگزاده کیسه برنج – قسمت دوم” : او تیر دیگری را در کمان گذاشت و باز سر هزارپا را هدف گرفت. این بار هم تیر به هدف خورد، اما به هزار پا صدمه ای نزد و به زمین افتاد. حالا هیدساتو تنها یک تیر داشت و می دانست اگر این بار هم شکست بخورد، دیگر نمی تواند هزارپا را از بین ببرد. به آن سوی آب نگاه کرد و دید که هیولا هفت بار دور کوه پیچیده است و می خواهد به درون دریاچه بیاید. گوی های آتشین هولناک نزدیک و نزدیکتر می شدند.

حالا دیگر دریاچه از نور آنها روشن شده بود. ناگهان هیدساتو به یاد آورد که آب دهان انسان می تواند هزارپا را بکشد. پس با آنکه این یک هزارپای عادی نبود تصمیم گرفت برای کشتن او از این حیله استفاده کند. پس آخرین تیرش را به دهان برد، مرطوب کرد و بعد با دقت هدف گرفت و به سوی هیولا پرتاب کرد.

این بار هم تیر به سر هیولا خورد، اما برخلاف قبل، تیر، سر هیولا را شکافت. با مرگ هیولا انگار دنیا به پایان رسید، با سر و صدای وحشتناکی همه جا تاریک شد و باد غرید. شاه اژدها و فرزندانش از ترس در گوشه و کنار قصر پنهان شده بودند، چون قصر به شدت می لرزید.

شجاعت داشتن
شجاعت

اینم بخون، جالبه! قصه “کفش”

سرانجام آن شب هولناک گذشت و صبح شد و روزی زیبا و آفتابی آمد. هیدساتو شاه اژدها را صدا کرد. چون هزارپا از بین رفته بود و دیگر دلیلی برای ترس او وجود نداشت. سپس همه ساکنین قصر شاد و خوش به روی ایوان آمدند. همه افراد خانواده شاه اژدها نزد هیدساتو آمدند و برابر او تعظیم کردند و او را شجاع ترین پهلوان ژاپن نامیدند.

جشن دیگری برپا شد، جشنی باشکوه تر از جشن پیش. غذاها همراه با بهترین نوشیدنی ها در زیباترین ظرف ها و لیوان ها روی میز گذاشته شده بودند. شاه اژدها از هیدساتو خواست تا چند روزی نزد آنها بماند، اما او قبول نکرد. اژدها و خانواده اش از رفتن او خیلی غمگین بودند.

وقتی که پهلوان، آماده رفتن بود، ناگهان دید که همه ماهی ها به شکل انسان هایی با لباس های گرانبها درآمدند. آنها به هیدساتو چند هدیه دادند. هدیه های آنها یک زنگ بزرگ برنزی، یک کیسه برنج، یک طاقه ابریشم و یک دیگ غذا بود. هیدساتو نمی خواست همه این هدیه ها را قبول کند، اما اژدها آنقدر اصرار کرد که او نتوانست خواسته او را رد کند.

در خانه هیدساتو همه نگران او بودند. توفان سخت شب پیش هم موجب نگرانی آنها شده بود. دیدن هیدساتو و هدیه ها بیشتر باعث تعجب آنها شد. خدمتگزاران شاه اژدها به محض اینکه هدیه ها را به در خانه رساندند، ناپدید شدند و هیدساتو داستان شب پیش را برای همه تعریف کرد.

هدیه های شاه اژدها همه به جز زنگ قدرتی جادویی داشتند. هیدساتو زنگ را به معبد هدیه کرد. از کیسه برنج هر قدر برنج برمی داشتند، خالی نمی شد و با آن می توانستند برای همیشه به تمام افراد خانواده برنج بدهند. از طاقه ابریشم هر قدر پارچه می بریدند هرگز تمام نمی شد. هیدساتو با آن طاقه ابریشم همیشه می توانست لباس های نو و زیبای ابریشمی بدوزد.

اما از همه بهتر دیگ غذا بود. بی آنکه روی آتش قرار بگیرد از هر چه در آن می ریختند، غذای خوشمزه ای می پخت. از آن پس هیدساتو به ثروتمندی و قدرتمندی معروف شد و بزرگزاده کیسه برنج لقب گرفت.

مترجم: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “نمکی”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید