قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بخشندگی

“گنجشک تنبک زن” یکی از قصه‌های ایرانی است که در شهرها و روستا های مختلف ایران به شکل‌ های گوناگونی روایت شده است. این قصه هم روایتی است از مردم استان همدان.

قصه شب “گنجشک تنبک زن”: یکی بود یکی نبود. یک گنجشکی بود که خار به پایش رفته بود. رفت و سر دیوار خانه پیرزنی نشست. پیر زن می خواست تنور را روشن کند اما هیزم نداشت. مانده بود سرگردان که چه کار بکند. گنجشک فهمید و گفت : ” بیا، این خار را از پای من دربیاور تا تنورت را روشن کنی. به شرطی که یک توتک کوچولو هم برای من بپزی. فقط آن را نخور تا من کمی دانه ورچینم بیام. کلاهم را پر از نخودچی و کشمش کنم بیام.»

اینم بخون، جالبه! قصه “چقدر رنگ قرمز”

پیرزن گفت: «خیلی خوب» نان را پخت و یک تونک کوچک هم برای گنجشک پخت. همان‌ وقت درویشی در خانه پیرزن را زد و از او غذا خواست. پیرزن هر چه نان را به او داد نخواست و گفت: ” من آن توتک را می‌ خواهم. “

پیرزن توتک خشک را به درویش داد. گنجشک آمد و گفت:” توتک من کو؟ ”
پیرزن گفت:” دادم به درویش. ”
گنجشک گفت:” پس من این ور می‌ جم. آن ور می‌ جم بقچه نونت را برمی دارم و می‌روم. “

بخشندگی
بخشنده

گنجشک این ور جست و آن ور جست. بقچه نان را برداشت و رفت. رسید به جایی که چند تا چوپان داشتند شیر می‌ نوشیدند. ولی نانی نداشتند که با شیر بخورند.

گنجشک گفت:” من به شما نان می‌دهم. به شرطی که دست نگه دارید تا من دانه ورچینم بیام. کلاهم را پر از نخودچی کشمش کنم بیام. ” و بعد نان را داد و رفت. آنها گفتند: ” خیلی خوب ” اما وقتی که گنجشک رفت. آنها خیلی صبر کردند. گنجشک برگشت و گفت: ” کو سهم من؟ “

گفتند:”سهمت اینجاست. و کاسه شیر را ابه او نشان دادند. ”
گنجشک گفت: ” حالا برای من فقط شیر می‌گذارید. من هم این ور می‌ جم. آن ور می‌ جم. قوچ گله را بر می‌ دارم. می‌ روم. “

گنجشک هم این ور جست و آن ور جست قوچ گله را برداشت و رفت. رفت تا به یک جایی رسید که عروسی بود و گوسفند نداشتند. گنجشک گفت: ” صبر کنید من به شما گوسفند بدهم به شرطی که از پلو عروسی برای من هم نگه دارید تا من دانه ورچینم بیام. کلاهم را پر از نخودچی کشمش کنم بیام. “

گفتند :” خیلی خوب ” اما همین که گنجشک رفت. تمام پلوها را خوردند و ته سفره را برای گنجشک گذاشتند.

وقتی گنجشک برگشت و فهمید که سهمی برایش نگذاشته‌ اند. گفت:” این ور می‌ جم. آن ور می‌ جم. عروستان را بر می‌ دارم و می‌ روم. “

گنجشک هم این ور جست و آن ور جست. عروس را برداشت و رفت. رفت و رفت تا به جایی رسید که مهمانی داشتند. آنها داماد داشتند ولی عروس نداشتند. گنجشک گفت:” من به شما عروس می‌دهم به شرطی که وقتی عروسی تمام شد. عروس را پس بدهید. “

گفتند: ” خیلی خوب ” اما وقتی برگشت و خواست عروس را ببرد. ندادند.
گنجشک گفت : ” من هم این ور می‌ جم و آن ور می‌ جم. تنبکتان را بر می‌ دارم و می‌ رم. “

بعد هم این ور جست و آن ور جست و تنبک را برداشت ور جست. آمد و آمد تا رسید به سر دیوار پیرزن. کدام پیرزن؟ همان پیرزنی که تنورش را با خار پای گنجشک آتش کرده بود. گنجشک سر دیوار بنا کرد تنبک زدن و خواندن :

نان دادم. قوچ ستاندم. دمبولی دیمبو. دمبولی دیمبو.

قوج دادم. عروس ستاندم. دمبولی دیمبو. دمبولی.دیمبو.

عروس دادم. تنبک ستاندم. دمبولی دیمبو. دمبولی دیمبو

بعد گنجشک پرید و قصه ما هم به سر رسید.

بازنویس: فریبا داداشلو
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “مارکوس دیگر چه!؟”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید