قصه ای کودکانه درباره راز نگه داشتن

قصه شب”گل خندان (قسمت اول)“: گل خندان یک افسانه ایرانی است. در بسیاری از مناطق ایران روایت های مختلفی از گل خندان موجود است. این روایت مربوط به استان کردستان است. مرکز استان کردستان شهر زیبای سنندج است.

یکی بود، یکی نبود. تاجری بود که سه تا دختر داشت. روزی که آماده سفر بود، به دخترها گفت: «ای دختران من، سوغاتی چه می خواهید که از سفر برایتان بیاورم.»

هر یک از دخترها چیزی خواست. دختر کوچک هم گفت: «ای پدر، من یک شاخه گل خندان می خواهم.»

راز
راز داشتن

تاجر زمانی که می خواست از سفر برگردد، همه سوغاتی ها را تهیه کرد، ولی هر چه سراغ گل خندان را گرفت، پیدا نکرد. عاقبت از زنی پرسید که: «ننه جان! از کجا می توانم یک شاخه گل خندان پیدا کنم.»

پیرزن گفت: «به کنار باغی برو که نزدیک کوهی است و بگو ای صاحب باغ، من یک شاخه گل خندان می خواهم.»

تاجر قبول کرد. رفت و رفت تا کنار باغ رسید و گفت: «ای صاحب باغ من. من یک شاخه گل خندان می خواهم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “نخودی”

از میان باغ صدایی شنیده شد: «چه کسی گل خندان سفارش داده است؟» تاجر گفت: «دختر کوچکم.»

دستی که سبز بود از پشت پرچین ظاهر شد و یک شاخه گل خندان به تاجر داد. تاجر با خوشحالی راه افتاد و به شهر خودش برگشت. هدیه هایی را که تهیه کرده بود

به دخترانش داد و گل خندان را هم به دختر کوچک داد.

شب که شد، دختر در اتاقش را بست و دور از چشم خواهرهایش گل خندان را بویید و بوسید و گفت: «ای گل خندان. کاش زبان داشتی و حرف می زدی تا من از تنهایی غصه نخورم.»

ناگهان گل خندان زبان باز کرد و گفت: «ای دختر! اگر تو از من نخواهی که رازم را بگویم، از جلدم بیرون می آیم.» دختر قبول کرد و ناگهان جوان بسیار زیبایی مثل پنجه آفتاب دید.

روزها گل خندان در جلد خود فرو می رفت و شب ها از جلدش بیرون می آمد. یک شب دختر تاجر خیلی گریه کرد. گل خندان گفت: «چرا گریه می کنی؟»

دختر گفت: «تو باید رازت را به من بگویی»

هر چه گل خندان خواست که رازش را نگوید، دختر قبول نکرد. گل خندان گفت: من رازم را می گویم، ولی اگر به کسی بگویی، دیگر مرا نخواهی دید.»

دختر قبول کرد. گل خندان گفت: «من پسر پادشاه پریانم. روزها در پوستی که در پشت پرده پنهان کرده ام می روم و شب ها بیرون می آیم. مبادا که این راز را به کسی بگویی»

اما یک روز دختر، راز گل خندان را برای خواهرانش گفت. وقتی دختر به اتاقش برگشت دید که اثری از گل خندان نیست و فهمید که چون راز را را فاش کرده است دیگر گل خندان را نخواهد دید. دختر آن قدر گریه کرد که دو تا چشمش مثل لکه خون شد.

اینم بخون، جالبه! قصه “آخ دندونم”

نزدیک ظهر کبوتری روی دیوار نشست و به دختر گفت: «ای آدمیزاد شیر خام خورده، تو راز مرا فاش کردی و دیگر مرا نخواهی دید، مگر هفت شبانه روز پیاده راه بروی تا اینکه به کنار چشمه ای برسی و نشانی مرا پیدا کنی.» و بعد پر زد و رفت.

دختر به راه افتاد. بعد از هفت شبانه روز، گرسنه و تشنه به سر چشمه ای رسید و کنار آن نشست. دید پیرزنی با کوزه آبی سر چشمه آمد.

دختر پرسید: «این آب برای کیست؟» پیرزن گفت: «برای سبزه قبا.»

دختر دانست که این سبزه قبا همان گل خندان است. انگشتری را که گل خندان به او داده بود، به بهانه آب خوردن داخل کوزه انداخت.

پایان قسمت اول
قصه شب”گل خندان” برگرفته از کتاب قصه هایی برای خواب کودکان

 قسمت دوم “گل خندان” را از اینجا دنبال کنید.

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید