قصه ای آموزنده و کودکانه درباره باهوشی کودکان

قصه شب”گربه چکمه پوش”: در این میان گربه به قلعه ای رسید که مال مرد جادوگر و بی رحمی بود. در واقع تمام مزرعه ها و چراگاه هایی که پادشاه فکر می کرد مال جک است، مال این مرد بود. 

گربه در قلعه را زد و خواست تا صاحبخانه را ببیند. مالک قلعه گربه را پذیرفت و از آنجا که هرگز ندیده بود گربه ای چکمه به پا کند، دیدن او موجب سرگرمی اش شد. آنها مدتی درباره چیزهای مختلف با هم حرف زدند. سرانجام گربه گفت: «مالک بزرگ، من شنیده ام شما می توانید خود را به شکل هر حیوانی که می خواهید، دربیاورید!» 

مالک گفت: «بله، می توانم.»

باهوشی
باهوش بودن

اینم بخون، جالبه! قصه “نقاشی های لیندا”

گربه مالک را تشویق کرد تا قدرت جادویی اش را نشان دهد. مالک  که از شنیدن تعریف های گربه خیلی خوشحال شده بود، اول خود را به شکل شیری بزرگ و ترسناک در آورد و چنان رفتار کرد که انگار می خواهد گربه را بخورد.

گربه واقعا از رفتار مالک به وحشت افتاد و از ترس روی پشت بام رفت و دیگر حاضر نشد پایین بیاید. مالک دوباره به شکل خودش برگشت و با خنده و شوخی گربه را به داخل اتاق برگرداند

گربه گفت: «کاری که کردی خیلی جالب بود. اما اگر می توانستید خود را به شکل حیوانی کوچک و بی آزار مثل موش در آورید از آن هم جالب تر می شد. البته فکر می کنم نمی توانید این کار را بکنید.»

مالک گفت: «اینکه خیلی آسان است. الان نشانت میدهم.» 

مالک این را گفت و در یک لحظه خود را به شکل موشی کوچک و قهوه ای رنگ در آورد. 

گربه هم فورا پرید و موش را خورد. 

در همان لحظه زنان و مردانی که مالک با جادویش آنها را در قلعه اش زندانی کرده بود، 

از جادوی او آزاد شدند. آنها آن قدر از کاری که گربه چکمه پوش کرده بود، خوشحال بودند که به او قول دادند به خدمت مارکی کاراباس دربیایند. 

حالا گربه قلعه ای بی نظیر داشت که پر از گنجینه های مختلف بود. دستور داد جشن بزرگی برپا شود و منتظر آمدن اربابش و پادشاه شد. سرانجام پادشاه و همراهانش با جک به  قلعه رسیدند. پادشاه از دیدن شکوه و عظمت قلعه تعجب کرد، چون هرگز چنین قلعه ای ندیده بود. 

گربه که جلو قلعه ایستاده بود در برابر پادشاه تعظیم کرد و از او و همراهانش دعوت کرد تا به قلعه مارکی کاراباس وارد شوند. پادشاه به جک گفت: «واقعا این قلعه مال توست؟ این از قصر من هم زیباتر است.»

گربه پادشاه را به داخل قلعه راهنمایی کرد که در آن گروهی از زنان و مردان نجیب زاده برای استقبال از آنها ایستاده بودند. در آنجا جشن و سرور بزرگی برپا شد و در آخر جشن پادشاه اجازه داد تا جک با دخترش ازدواج کند. 

به این ترتیب پسر آسیابان با دختر پادشاه ازدواج کرد و همه مردم خوشحال شدند. 

در روز عروسی آنها، گربه چکمه ای از بهترین چرم با بندهای طلایی و پاشنه های ارغوانی به پا داشت. چکمه اش آن قدر زیبا بود که کاش شما بودید و خودتان آن را می دیدید.. 

بعد از مرگ پادشاه شاهزاده خانم و همسرش به سلطنت رسیدند و بهترین و وفادارترین دوست آنها گربه بود. چون اربابش هرگز فراموش نکرد که همه این سعادت و خوشبختی را به چه کسی مدیون است. گربه آن قدر در آسایش و راحتی به سر می برد که دیگر هرگز جز برای تفریح و سرگرمی، موش ها را دنبال نکرد

نویسنده: شارل پرو

مترجم: گیتا گرکانی 

قصه شب”گربه چکمه پوش” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “شهریور ماه”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید