قصه ای کودکانه و آموزنده درباره اذیت کردن

قصه شب “گربه ای که سبیل هایش را از دست داد”: روزی، روزگاری گربه ای بود که بسیار بی رحم بود و قبل از خوردن موش ها تا می توانست آنها را آزار می داد.

یک شب این گربه بی رحم که خیلی هم شکمو و پرخور بود، آنقدر موش خورد و خورد که از شدت پرخوری دراز به دراز روی کف اتاق زیرشیروانی افتاد. اول موش ها فکر کردند حیله ای در کار است، اما وقتی دیدند تمام روز با سری افتاده گوشه ای دراز کشیده است و تکان نمی خورد، جرات کردند و به او نزدیک شدند.

شجاع ترین آنها گفت:”مثل مرده ها شده است. اما ببینید مرده است یا نه! شکم این گربه پرخور چنان باد کرده که آماده ترکیدن است.”
موشها یک صدا گفتند:”خوب شد، خوب شد!”
و بعد گفتند:”بد به حال گربه بدجنس!”

اینم بخون، جالبه! قصه “یک، دو، سه، پرواز”

اذیت کردن
اذیت نکردن

در این وقت موشی فریاد زد:”گیرش آوردیم. این بار دیگر گیرش آوردیم. بیایید سبیل هایش را که آنقدر به آنها می نازد یکی یکی بکنیم.”
موش ها سبیل های گربه را یکی یکی کندند و بعد دور گربه بی سبیل با خوشحالی رقصیدند. آنقدر رقصیدند تا خانم موش گفت:”مواظب باشید، فکر کنم تکان می خورد، بهتر است به لانه هایمان برگردیم و منتظر باشیم.”

بالاخره شب بعد گربه تکان خورد و روی پاهایش ایستاد. او از اتاق زیرشیروانی پایین آمد و در حیاط به راه افتاد. با دیدن گربه غازها، اردکها، بوقلمونها و حتی الاغ خندیدند و گفتند:”بیایید گربه بی سبیل را تماشا کنید.”
“کواک، کواک! قار، قار! بیایید گربه را نگاه کنید که دیگر یک دانه سبیل هم ندارد.”

خانم مرغه گفت:”قدقد! قدقد! خوب شد، این برایش درسی بود که دیگر جوجه ها را نترساند و به موش ها آزار نرساند.”
گربه بی سبیل از خجالت به بیشه ای در آن نزدیکی رفت و دیگر کسی او را ندید.

نویسنده: آن.ج.اسمیت
مترجم: آناهیتا رشیدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”