قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن

قصه شب “کفاش و سه کوچولو”: کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی را می دوخت و تعمیر می کرد، اما مشتری زیادی نداشت. چون چند کفاش دیگر هم بودند که خیلی از کارشان تعریف می کردند و به همین دلیل مردم هم از آنها کفش می خریدند.

همسر کفاش از این بابت ناراحت بود و می گفت:”تو هم از کار خودت تعریف کن تا مشترهای زیادی داشته باشی.” اما کفاش جواب می داد که :”کار خوب کردن که تعریف ندارد.”

روزها می گذشت و مشترهای مرد کفاش کم و کمتر می شدند تا این که دیگر هیچکس به مغازه نیامد. مرد بیکار شده بود. روزها کنار پنجره دکانش می نشست و بیرون را نگاه می کرد. روزی کفاش سه نفر را دید که قد بسیار کوتاهی داشتند. آنها لباسهای عجیبی پوشیده بودند. کفاش با تعجب به آنها نگاه کرد. سه کوچولو بازی می کردند و از این طرف به آن طرف می دویدند. با اینکه هوا خیلی سرد بود و معلوم بود که مردان کوچک هم از سرما یخ زده اند، اما با این حال شاد بودند.

کمک
کمک کردن

آنها گاه گاه به پای خودشان نگاهی می کردند، ولی دوباره سرگرم بازی می شدند. در این موقع چشم کفاش به پاهای برهنه آنها افتاد. آنها کفش نداشتند. مرد کفاش ناراحت شد و دلش سوخت و تصمیم گرفت برای آنها کفش بدوزد. اما اندازه پاهای آنها را نمی دانست، پس آنها را صدا زد، ولی آنها از صدا ترسیدند و پا به فرار گذاشتند.

اینم بخون، جالبه! قصه “یک روز طوفانی”

کفاش از اینکه آنها را ترسانده بود ناراحت شد و به دنبال آنها رفت تا ببیند کجا رفته اند اما آنها ناپدید شده بودند. ناگهان چشمش به جای پای آنها افتاد. خوشحال شد و جاپاها را اندازه گرفت و به مغازه رفت و شروع به کار کرد. دو روز طول کشید تا کفشها آماده شد. روز سوم کفش ها را کنار بوته گل سرخ در باغچه جلوی مغازه اش گذاشت.

سه کوچولو آمدند و به اطراف خود نگاهی کردند و دوباره مشغول بازی شدند. یکی از آنها کفش ها را دید و فریادی زد و دو نفر دیگر را با خبر کرد. سه مر کوچک کفشها را پوشیدند و با خوشحالی دویدند، اما کفش ها بزرگ بودند و باعث شد تا آنها زمین بخورند. آنها غمگین شدند و کفشها را بیرون آوردند و به کناری انداختند.

کفاش تعجب کرد و آنها را صدا کرد تا اندازه دقیق پاهایشان را بگیرد، اما آنها دوباره ترسیدند و فرار کردند. مرد کفاش رفت و کفش ها را برداشت و به مغازه آمد و شروع کرد به دوختن کفش های به اندازه یک انگشت. دو روز بعد کفش ها آماده شد. دوباره آنها را در باغچه گذاشت و منتظر شد. سرو کله سه کوچولو پیدا شد. آنها تا کفشها را دیدند با خوشحالی کفش ها را به پایشان کردند. کفشها درست اندازه پایشان بود. آنها تا عصر دویدند و بازی کردند و بعد به خانه هایشان برگشتند.

روز بعد، مرد کفاش صدایی شنید که در شهر فریاد می زد:”ای مردم! یک لنگه کفش ابریشمی شاهزده خانم گم شده است. هر کس بتواند کفشی بدوزد که کاملا شبیه آن باشد یک کیسه پول طلا جایزه خواهد گرفت.”

مرد کفاش وقتی این حرف را شنید خوشحال شد و پیش خودش فکر کرد حتما می تواند آن کفش را بدوزد. او به طرف قصر راه افتاد وقتی به قصر رسید، اندازه پای شاهزاده خانم را گرفت و به او قول داد که خیلی زود کفش را بدوزد. برگشت و مشغول کار شد. تا نیمه های شب کارش تمام شد. خواست استراحتی بکند اما آنقدر خسته بود که خوابش برد. از بخت بد، آن شب دزدها به مغازه او آمدند و تمام کفشها را دزدیدند.

صبح روز بعد، وقتی مرد کفاش از خواب بیدار شد و به سراغ کفش شاهزاده خانم رفت، دید که کفشی در کار نیست و فهمید که چه اتفاقی افتاده است از ناراحتی ناله ای کرد و به خودش گفت:”حالا من چطور می توانم به قولی که داده ام عمل کنم.”

در این فکر بود که صدایی از کنار پنجره شنید. سه کوچولو بودند که به کفاش نگاه می کردند.
یکی از آنها گفت:”ای کفاش مهربان، ما را به مغازه ات ببر و وسیله های کار کفاشی را به ما بده و خودت با خیال راحت استراحت کن. ما همه چیز را آماده می کنیم.”

مرد کفاش تعجب کرد، ولی بعد قبول کرد. سه کوچولو زود به مغازه رفتند و مشغول کار شدند و تا بعدازظهر کفش بسیا زیبایی دوختند. کفاش بسیار خوشحال شد و گفت:”من چطور می توانم از شما تشکر کنم.”
مردان کوچک گفتند:”تو برای ما کفشهای بسیار خوبی دوختی و پای ما را از سرما نجات دادی. ما هم باید این کار تو را جبران می کردیم. حالا زود این کفش را به قصر ببر و به شاهزاده خانم بده که منتظر است.”

اینم بخون، جالبه! قصه “غول های بینی دراز”

مرد بار دیگر از آنها تشکر کرد و با کفش به طرف قصر رفت. تمام کفاش های شهر آنجا بودند. هر کدام کفشی برای شاهزاده خانم دوخته بودند، اما شاهزاده خانم هیچ یک را نپسندید. سرانجام نوبت مرد کفاش رسید و کفش را به پای شاهزاده خانم کرد. کفش درست اندازه پای شاهزاده خانم بود. شاهزاده خانم از خوشحالی فریادی کشید.

پادشاه وقتی خوشحالی دخترش را دید به کفاش گفت:”آفرین. تو کفاش بسیار ماهری هستی. از این به بعد تو کفاش مخصوص خانواده پادشاه خواهی بود.” و بعد دستور داد تا به کفاش یک کیسه پول طلا بدهند.

کفاش بسیار خوشحال شد. او دوست داشت یکبار دیگر سه کوچولو را ببیند و از آنها تشکر کند. چون آنها باعث خوشبختی او شده بودند، اما هرگز دیگر آن سه کوچولو را ندید، ولی هیچ وقت هم مهربانی آن سه را فراموش نکرد.

مترجم: آناهیتا رشیدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید