قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حیله گری

قصه شب “دو شرط مرد حیله گر – قسمت دوم”: وقتی که پسر از پیش مرد رفت، باز زحمت او زیاد شد. مرد که از استراحت و راحتی خیلی خوشش آمده بود، وقتی که قرار شد دوباره کار کند، خشمگین شد. او از صبح تا شب کار می کرد، ولی با اوقات تلخی. وقتی که خسته می شد، پاهایش را به زمین میزد، موهای ریشش را می کشید و فریاد می زد.

برای همین بود که پس از چند روز، وقتی که برادر آن پسر به خانه او آمد، مرد حیله گر خیلی خوشحال شد و به او گفت :”شرط هایی را که با برادرت کرده ام می دانی؟ ”
پسر گفت:” بله! ”
مرد حیله گر گفت:”خوب است، خیلی خوب است. ولی پیش از هر کار دیگر ما باید غذا بخوریم. “

آن وقت نان بزرگی را که تازه پخته بود روی میز گذاشت و یک تخم مرغ هم آورد. به پسر گفت:” پسرم، این تخم مرغ را بشکن. زرده آن را در بیاور. تو می توانی هر قدر نان که در وسط زرده تخم مرغ جا بگیرد، بخوری!” و پسر تخم مرغ را شکست. با زرده تخم مرغ خطی دور تا دور نان کشید. بعد سرش را بلند کرد. لبخندی به مرد زد و گفت:”حالا نان درست وسط زرده است، پس تمام آن مال من است.”

اینم بخون، جالبه! قصه “اولین پرواز”

حیله گر
حیله گر

مرد حیله گر با اوقات تلخی به پسر و نان نگاه کرد. خواست چیزی بگوید، اما پسر باز لبخندی زد و گفت:”شما ناراضی هستید؟ شکایتی دارید؟ “

مرد ناراحتی خود را پنهان کرد و گفت:”نه، نه. شکایتی ندارم. نانت را بخور.” پسر نانش را خورد و تمام روز برای پیرمرد حیله گر کار کرد. صبح روز بعد، مرد به پسر گفت:”سلام، پسرم، دیشب خوب خوابیدی؟ ”
پسر گفت: “بله”

مرد گفت: ” خیلی خوب است. حالا آن گاری بزرگ را بردار. توی مزرعه و جنگل برو. آن را پر از هیزم کن و به خانه بیاور. سعی کن که چوب های صاف را نبری. فقط چوب هایی را ببر که کج و پیچ خورده باشند و به درد ساخت در و پنجره و چیزهای دیگر نخورند. “

جوان گاری را برداشت و به تاکستان رفت. در آنجا درخت های انگوری که سال ها از عمرشان می گذشت. شاخه های آنها کج و پیچ خورده بود. پسر با داسش آن شاخه ها را یکی پس از دیگری برید. گاری را پر از شاخه های درخت انگور کرد و به خانه برگشت.

مرد وقتی که چشمش به آن گاری پر از شاخه های درخت انگور افتاد. خشمگین شد. موهای سرش را کشید. خواست فریاد بکشد، ولی پسر لبخندی زد و گفت:”همان طور که گفته بودید، گاری را پر از شاخه های کج و پیچ خورده کردم از این شاخه ها کج تر و پیچ خورده تر در تمام مزرعه وجود ندارد. راستی شما ناراضی هستید؟ شکایتی دارید؟”

مرد ناراحتیش را پنهان کرد و گفت:”نه، نه. شکایتی ندارم. ولی دلم میخواهد امشب تو کمی دیرتر بخوابی. من مدتی در مزرعه و تاکستان کار کرده ام. لباس هایم سوراخ شده است. می خواهم امشب همه سوراخ های لباس های مرا بدوزی. یادت باشد که تا آنها را ندوخته ای نخوابی. “

پسر باز لبخندی زد و گفت:”بسیار خوب. ”
پیرمرد حیله گر رفت و خوابید. پسر نشست. هر چه سوراخ به لباس های پیرمرد بود دوخت. سوراخ حلقه آستین، سوراخ یقه، پایین پیراهن، پای شلوار و کمر آن را هم دوخت و بعد او هم رفت و خوابید.

مرد حیله گر آن شب تا صبح درباره مزرعه اش فکر کرد. فکر کرد که این پسر چطور آنجا را خراب کرده است و از ناراحتی لرزید، ولی چیزی نگفت. خوشحال بود که نگذاشته شب را بخوابد و او را مجبور کرده است تا بیدار بنشیند و لباس های او است که به را بدوزد.

صبح زود از خواب بیدار شد. خواست شلوارش را بپوشد، ولی کمر شلوارش به هم دوخته شده بود. خواست پیراهنش را بپوشد، سوراخ حلقه آستین، سوراخ یقه و پایین پیراهن و سر آستین ها به هم دوخته شده بود.
مرد حیله دیگر نتوانست طاقت بیاورد فریاد کشید و گفت:” ببین چه به سر لباس هایم آورده ای! ”
پسر صدای پیرمرد را شنید، سرش را توی اتاق آورد و گفت:”شما ناراضی هستید؟ شکایتی دارید؟ ”
پیر حیله گر باز هم فریاد کشید و گفت:” بله، بله، شکایت دارم. تو از جان من چه می خواهی؟ تو دیروز مزرعه مرا خراب کردی، حالا هم لباس هایم را به هم دوخته ای “

پسر گفت: ” خوب، من درست همان کاری را کرده ام که شما گفته اید. ولی شما گفتید که شکایت دارید. پس من شرط را برده ام. “

آن وقت عصای مرد را برداشت و به دنبال او دوید. ولی مرد حیله گر به هر زحمتی بود از دست او فرار کرد. دوید و روی اسبش پرید و از آنجا دور شد. پسر شرط را برده بود. مرد حیله گر خانه و مزرعه را از دست داده بود و برای این که صد ضربه عصا نخورد، دیگر نمی توانست پا به آنجا بگذارد.

روز بعد، پسر، مادر و پدر و برادرش را به آن خانه آورد و آنها سال های سال با خوشی و خوبی در آنجا زندگی کردند.

بازنویس: مانا نثاری ثانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید