قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی

قصه شب”ژانو و پرنده اش”: یکی از روزهای گرم تابستان بود. ژانو به همراه مادرش به بازار دهکده رفته بودند. مادر خواست کمی میوه بخرد تا با آنها مربا درست کند. ژانو دلش میخواست یک توپ داشته باشد تا بتواند در حیاط خانه شان بازی کند.

ژانو هم همراه مادر به این طرف و آن طرف سر می زد و به وسیله هایی که فروشنده ها می فروختند نگاه می کرد. مادر به او گفته بود که اگر در بازار پسر خوبی باشد برای او اسباب بازی می خرد و به همین دلیل او به دنبال اسباب بازی بود.

یکی از فروشنده های محلی به همراه خود چند قفس پرنده داشت. توی یکی از قفس ها یک پرنده خیلی زیبا بود که بال های رنگارنگی داشت. ژانو جلوتر رفت و به پرنده نگاه کرد و از آقای فروشنده پرسید: «اسم این پرنده چیست؟»

مهربانی
مهربون بودن

اینم بخون، جالبه! قصه “خوب شد، بد شد”

فروشنده نگاهی کرد و گفت: «نمیدانم!»

ژانو دوباره پرسید: «قیمت آن خیلی گران است؟»

فروشنده جواب داد: «نه! به اندازه یک توپ بازی.»

وقتی کار مادر تمام شد، ژانو مادر را به سراغ پرنده فروش برد و پرنده را نشان داد. مادر گفت: «اما قرار بود تو یک اسباب بازی بخری؟ نه یک پرنده!»

اما ژانو اصرار کرد تا مادر برایش پرنده را بخرد.

ژانو در راه خیلی خوشحال بود. وقتی به خانه رسید قفس پرنده را روی ایوان گذاشت تا او بتواند باغ خانه را هم ببیند.

ژانو از آن روز سرگرم به پرنده زیبایش شد. برایش آب و دانه می گذاشت. جایش را تمیز می کرد و با آن حرف میزد. با اینکه خیلی به پرنده رسید، اما ژانو احساس می کرد که پرنده اش خوشحال نیست. او قفس پرنده را به حیاط برد و روزها زیر یک درخت می گذاشت. حتی چندبار قفس را به باغ پشت خانه شان برد. باز هم فکر می کرد که پرنده اش خوشحال نیست.

یک روز ژانو فکر کرد که شاید پرنده اش قفس را دوست ندارد. تصمیم گرفت پرنده را آزاد کند، اما آن وقت خودش ناراحت میشد. حتما پرنده پر میزد و می رفت و او را تنها می گذاشت. اما ژانو تصمیم گرفته بود هر کاری لازم است برای خوشحالی پرنده زیبایش انجام بدهد.

همان روز ژانو با کمک پدرش برای پرنده یک لانه چوبی درست کرد. لانه را هم به گوشه ایوان خانه کوبیدند. آن وقت ژانو پرنده اش را از قفس در آورد و در لانه جدیدش گذاشت.

پرنده کمی در لانه جدیدش چرخید. بعد سرش را از سوراخ بیرون آورد. وقتی دید که می تواند بال بزند از سوراخ پرید و رفت.

ژانو به پرواز پرنده اش نگاه می کرد، فکر می کرد که پرنده اش دیگر بال زد و رفت. اما این طور نشد. پرنده کمی چرخید و دوباره به لانه اش برگشت، چندین بار این کار را تکرار کرد.

ژانو برای پرنده اش آب و دانه گذاشت. پرنده هم پایین آمد و آب و دانه ها را خورد.

از آن روز پرنده ژانو در کنار ایوان خانه کرد. او هر روز در باغ گردش می کرد و برای خواب و استراحت به لانه اش برمی گشت.

حالا هم پرنده زیبا راحت و آسوده بود و هم ژانو خوشحال بود. چون او هم هر روز پرنده اش را میدید و به آواز او گوش میداد. .

نویسنده: پی یر ژاکوب

مترجم: ستاره بزرگ مهر

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید