قصه ای کودکانه و آموزنده ذرباره مهربانی

قصه شب “چه کسی شیرینی طلایی را خورد؟”: روزی بود و روزگاری بود. مادربزرگ و مادری با شش بچه ی کوچکش با هم زندگی می کردند. روزی مادر تصمیم گرفت برای خوشحال کردن بچه هایش مقداری شیرینی طلایی بپزد.

مادر در کاسه ی بزرگی آرد و تخم مرغ و شیر را با هم مخلوط کرد و خمیر خوبی آماده کرد. بچه ها دور مادر جمع شده بودند و چشم هایشان از تعجب گرد شده بود. مادربزرگ اجاق را روشن کرد و برای سرخ کردن شیرینی ها تابه را روی آتش گذاشت. مادر یک قاشق خمیر روی تابه ریخت و وقتی یک طرف شیرینی درست شد آن را به هوا پرتاب کرد.

مهربانی
مهربانی کردن

اینم بخون، جالبه! قصه خر گوش و شیر

شیرینی توی هوا چرخی زد و توی تابه افتاد. مادر پرسید:”چه کسی می خواهد اولین شیرینی را بخورد؟” هر شش بچه ی کوچک دهانشان را باز کردند و با هم فریاد زدند:”من! من!” شیرینی وقتی این فریادها را شنید و شش دهان باز را دید خیلی ترسید. وقتی مادر برای آخرین بار آن را به هوا انداخت، شیرینی از بالای سر بچه ها گذشت و وسط آشپزخانه افتاد. بعد غلت زد و مثل یک چرخ رفت و از در باز فرار کرد.

بچه ها به دنبال شیرینی دویدند. مادر هم دنبال بچه هایش دوید و مادربزرگ پیر هم لنگ لنگان به دنبال همه ی آنها دوید. شیرینی طلایی با سرعت زیاد قل می خورد و می رفت. شیرینی از دهکده گذشت و به جاده رسید و پا به فرار گذاشت. مادربزرگ پیر خیلی زود از تعقیب شیرینی خسته شد. کمی بعد مادر هم از خستگی کنار جاده نشست.

بچه ها هم سرانجام خسته شدند و گریه کنان به خانه برگشتند. مادر گفت:”گریه نکنید هنوز هم خمیر داریم. من برای شما شیرینی های تازه ای درست می کنم، اما اول باید در را ببندیم.” اما شیرینی طلایی از دشت گذشت و در جاده غازی را دید.

غاز گفت:”سلام خانم شیرینی، با این عجله کجا می روی؟”
خانم شیرینی گفت:” تند و تند می روم تا خورده نشوم.”
غاز گفت:”این قدر عجله نکن. کمی صبر کن با هم حرف بزنیم.” و جلوتر آمد تا آن را بخورد.
خانم شیرینی گفت:”نه، من از دست یک مادربزرگ و یک مادر و شش بچه ی کوچولو فرار نکردم که یک غاز مرا بخورد!”

شیرینی طلایی به راهش ادامه داد. کمی بعد به یک سگ رسید. سگ گفت:”سلام خانم شیرینی، با این عجله کجا می روی؟”
خانم شیرینی گفت:” تند و تند می روم تا خورده نشوم.”
سگ که آب دهانش راه افتاده بود گفت:”این قدر عجله نکن، کمی صبر کن، استراحت کن و کمی هم با من حرف بزن.”
شیرینی طلایی گفت:”نه من از دست یک مادربزرگ و یک مادر و شش بچه ی کوچولو و یک غاز فرار نکردم که یک سگ مرا بخورد!” و تند و تند به راهش ادامه داد.

وقتی از جلوی خانه ای می گذشت گربه ای را کنارش دید. گربه گفت:” میو میو میو. خانم شیرینی فرار نکن، چرا این قدر عجله می کنی؟”

خانم شیرینی گفت:”تند و تند می روم تا خورده نشوم.”
گربه دور دهانش را لیسید و گفت:”کمی صبر کن تا با هم حرف بزنیم.”
شیرینی طلایی گفت:”نه، من از دست یک مادربزرگ و یک مادر و شش بچه ی کوچولو و یک سگ و یک غاز فرار نکردم که یک گربه مرا بخورد!” شیرینی طلایی زود فرار کرد.

اینم بخون، جالبه! قصه موش کوچولو و آتش

گاو چاقی خواست راه او را سد کند، اما شیرینی طلایی از میان پاهایش گذشت. گاو خشمگین فریاد زد:”صبر کن! صبر کن! گوش کن! صبر کن!” اما شیرینی گوش نمی داد.

همانطور که می رفت گفت:”من از دست یک مادربزرگ و یک مادر و شش بچه ی کوچولو و یک سگ و یک غاز و یک گربه فرار نکردم که یک گاو مرا بخورد.”

اما ناگهان صدایی آمد. کسی توی آب افتاد. خانم شیرینی آنقدر عجله داشت که ندید پل روی رودخانه خراب شده است و تالاپ افتاد توی آب. اما می دانید چه شد! خانم اردک و بچه هایش شیرینی طلایی را دیدند و او را از آب بیرون آوردند. خانم اردک و شش بچه اش از اینکه یک شیرینی طلایی خوشمزه پیدا کردند خیلی خوشحال شدند.

مترجم: شراره فتحی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید