قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بی ادب بودن

قصه شب “پیرزن کوچولو”: سالها قبل پیرزنی زندگی می کرد که قدی بسیار کوتاه داشت و صاحب چند بچه کوچک و بزرگ بود. شوهر پیرزن روزها به صحرا می رفت و خارکنی می کرد و آنها را به شهر می برد و می فروخت.

پیرزن خیلی مهربان و دلسوز بود. هیچ وقت با حرف هایش کسی را ناراحت نمی کرد. تمام اهالی ده او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

یک روز پیرزن از خانه خارج شد تا به جنگل برود و قدری میوه جنگلی بچیند، سرراه خود غار بزرگی دید. او تا آن روز غار را ندیده بود به همین جهت خیلی تعجب کرد. او رو به روی غار ایستاد و به داخل آن نگاه کرد. در همان وقت ناگهان دوازده مرد که هر کدام یک شکل بودند و لباس مخصوص بر تن داشتند در مقابل او قرار گرفتند.

آنها از غار بیرون آمدند و با پیرزن سلام و احوالپرسی کردند. پیرزن با تعجب پرسید:”شما چطور در اینجا زندگی می کنید که من تا به حال شما را ندیده بودم؟” یکی از مردان روی تخته سنگی که در کنار در غار قرار داشت نشست و خنده کنان گفت:”مادر بگو ببینم کدام ماه سال از همه بهتر است؟”

اینم بخون، جالبه! قصه شکارچی و برف بزرگ

بی ادب
بی ادبی

پیرزن فکری کرد و با مهربانی گفت:”به نظر من تمام ماه های سال خوب هستند. فروردین و اردیبهشت و خرداد ماه های بهار هستند و من این ماه ها را دوست دارم. ولی فصل های تابستان و زمستان و پاییز هم بسیار زیبا و خوب هستند.”

هر دوازده مرد با صدای بلندی گفتند:”آفرین! آفرین! آفرین بر تو!” مردی که روی تخته سنگ در مقابل غار نشسته بود گفت:”ای زن مهربان خواهش می کنم سبدی را که در دست داری به من بده تا هدیه ای را که برای تو در نظر گرفته ایم در داخل آن بگذاریم.”

پیرزن با مهربانی سبد را به او داد. دوازده مرد سبد را توی غار بردند و پس از مدتی یکی از آنها آن را بیرون آورد و به پیرزن داد. پیرزن دید که سبد سنگین شده است و روی آن نیز مقداری شاخه و برگ درخت ریخته شده است.

پیرزن از دوازده مرد تشکر کرد و پرسید:”آیا ممکن است به من بگویید شما چه کسانی هستید؟”

یکی از آنها گفت:”ما دوازده ماه سال هستیم! چون تو ما را دوست داری ما هم خواستیم که از تو تشکر کنیم.” پیرزن خداحافظی کرد و به طرف خانه به راه افتاد.

او وقتی به خانه رسید بچه هایش را صدا زد و گفت:”بیایید که امروز خودم هم نمی دانم در سبد چه چیزی هست.”او پس از این حرف شاخه و برگی را که بر روی سبد بود کنار زد و سبد را روی میز وارونه کرد.

ناگهان مقدار زیادی سکه های طلایی روی میز ریخت و پیرزن و بچه هایش با هم فریاد زدند:”آه…عجیب است…چطور چنین چیزی ممکن است؟” پیرزن با دست چند سکه را برداشت و نزدیک چشمان خود نگه داشت و گفت:”خدای من مثل اینکه سکه ها طلا هستند.”

یکی از بچه ها گفت:”چه خوب! حالا پدرمان می تواند یک زمین بزرگتر بخرد و همه ما روی آن زمین کار کنیم.”

در نزدیکی خانه آنها، مردی زندگی می کرد که بسیار حیله گر و مردم آزار بود. او به هر کس می رسید بد می گفت و همه را با حرفهایش آزار می داد. مرد حیله گر آن روز از کنار خانه پیرزن می گذشت که صدای فریاد و شادی و خنده او و بچه هایش را شنید. برای اینکه بداند در داخل خانه چه اتفاقی افتاده است، از پنجره داخل اتاق را نگاه کرد.

روی میز اتاق پیرزن تعداد  زیادی سکه های طلایی روی هم ریخته شده بود. مرد سرش را تکان داد و گفت:”عجیب است… او حتی یک سکه هم نداشت پس این همه پول را از کجا آورده است! باید هرطوری شده وارد خانه بشوم و باخبر شوم.”
مرد حیله گر وارد خانه شد و گفت:”سلام همسایه عزیز… می بینم خیلی خوشحال هستی؟”
پیرزن با مهربانی گفت:”خوب اگر تو هم جای من بودی و این همه پول طلا به دست آورده بودی، حالا خوشحال بودی.”
مرد بدجنس گفت:”راستی… نگفتی چطور این همه پول را به دست آوردی؟”

زن مهربان همه چیز را برای مرد بدجنس تعریف کرد و او وقتی که از همه چیز باخبر شد از خانه بیرون رفت و با خودش گفت:”حالا من هم پیش آن دوازده مرد می روم و از آنها می خواهم سبدم را پر از سکه های طلا کنند.”

او یک سبد برداشت و به طرف غاری که در نزدیکی جنگل بود رفت. پس از مدتی به غار رسید، ولی از دوازده مرد خبری نبود. او به غار نزدیکتر شد و سبدش را روی زمین گذاشت و فریاد زد:”آهای کسی اینجا نیست؟”
دوازده مردی که داخل غار بودند بیرون آمدند و یکی از آنها پرسید:”چه می خواهی مرد؟”
مرد بدزبان گفت:”به تو چه که چه می خواهم. زود باشید از داخل غار بیرون بیایید.”

دوازده مرد از غار بیرون آمدند و رییس آنها پرسید:”ای مرد به من بگو کدام ماه سال از همه بهتر است؟”
مرد بدزبان که همیشه عادت داشت حرفهای بد بزند و با همه نامهربانی کند، گفت:”به نظر من هیچکدام از ماه های سال خوب نیستند. من که حوصله هیچکدام را ندارم. زود سبدم را پر کنید که خیلی کار دارم و باید بروم.”

دوازده مرد وقتی این حرفها را از زبان مرد شنیدند ناراحت شدند و یکی از آنها گفت:”بسیار خوب سبدت را بده تا هدیه مان را بدهیم.”
مرد با خوشحالی سبدش را به آنها داد و گفت:”اگر ممکن است مقداری هم جواهرات در آن بریزید.” دوازده مرد خندیدند و سبد او را به داخل غار بردند. پس از چند دقیقه یکی از آنها سبد را بیرون آورد و به دست مرد داد. مرد بدون آنکه خاحافظی کند و با خوشحالی به طرف خانه به راه افتاد.

سرانجام مرد به خانه اش رسید و بچه هایش را که مثل خود او بدزبان و بی ادب بودند صدا زد و گفت:”بچه ها بیایید نگاه کنید چه هدیه جالبی گرفته ام.” بچه ها آمدند و مرد سبد را روی میز وسط اتاق وارونه کرد. اما بچه ها و مرد با هم فریاد کشیدند:”آه…چه بد…چه بد…”

میدانید دوازده مرد چه هدیه ای به او داده بودند. آنها سبد او را پر از سنگهای رنگارنگ کرده بودند. توی سبد یک یادداشت بود. روی آن کاغذ نوشته شده بود:”این سنگها را به تو تقدیم می کنیم تا بفهمی بدجنسی و بدزبانی چقدر زشت است. از طرف دوازده برادر.”

مرد حیله گیر جواب بدی هایش را گرفته بود.

بازنویس: مهسا صدیق
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه اردک و درخت بزرگ

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید