قصه ای کودکانه و آموزنده دریاره عاقل بودن

بلا روس یا روسیه سفید کشوری است در شرق اروپا. بیشتر نژاد آن از نژاد اسلاو هستند. مردمی از نژاد لهستانی، اوکرایینی، لیتوانیایی و کولی ها نیز در این کشور زندگی می کنند. زبان مردم این کشور بلاروسیایی است. این زبان به سیریلیک روسی نوشته می شود. بیشتر مردم مسیحی و پیرو مذهب های کاتولیک و ارتدکس هستند.

قصه شب “واسیلی چگونه اژدها را شکست داد” : بیایید به این داستان گوش کنید، حالا چه اتفاق افتاده باشد و چه اتفاق نیفتاده باشد، چه راست باشد و چه دروغ. داستان ما این است:

روزگاری اژدهای ترسناکی به سرزمین دوری آمد. او در غار بزرگی در کوهی که وسط جنگل بود خانه کرد و دراز کشید تا استراحت کند. تا وقتی خواب بود کسی از آمدنش خبردار نشد، اما وقتی از خواب بیدار شد چنان نعره ای کشید که همه شنیدند:”بیایید مردم! مرد و زن، پیر و جوان! هر کدام شما باید هر روز برای من هدیه ای بیاورید.

یکی گاو بیاورد، یکی گوسفند بیاورد و سومی هم می تواند بز بیاورد. هر کس از من اطاعت کند زنده می ماند، اما هر کس که از من اطاعت نکند به دست من کشته خواهد شد.”

عاقل بودن
عقل

اینم بخون، جالبه! قصه “گرگ گرسنه ساده لوح”

مردم ترسیدند و فرار کردند. آنها چیزی برای هدیه دادن به اژدها نداشتند، اما اژدها حاضر نبود بپذیرد که چیزی برای هدیه دادن به او وجود ندارد. بنابراین از دهی به دهی دیگر پرواز کرد و مردم را با چنگال هایش از زمین به هوا بلند کرد و خورد.

مردم نمی دانستند برای نجات از دست این اژدهای بدجنس باید چه کار کنند، روز و شب گریه می کردند. سرانجام روزی مردی به نام واسیلی به آن سرزمین آمد و دید که مردم خیلی غمگین هستند و گریه می کنند. واسیلی پرسید:”چه مشکلی دارید؟ چرا گریه می کنید؟”

مردم داستان اژدهای بدجنس را برای او تعریف کردند. واسیلی سعی کرد آنها را آرام کند. او گفت:”آرام باشید. من برای نجات شما از دست اژدها راهی پیدا می کنم.”بعد چماق سنگینی برداشت و به جنگلی که اژدها در آن زندگی می کرد رفت.

اژدها وقتی واسیلی را دید چشم های سبز و بزرگش را در حدقه چرخاند و گفت:”چرا با چماق به اینجا آمده ای؟”
واسیلی جواب داد:”آمده ام تا با آن تو را کتک بزنم.”

اژدها گفت:”خدای من، تو چقدر شجاع هستی! بهتر است پیش از آن که بخورمت از اینجا فرار کنی. چون اگر یک فوت کنم باد تو را می برد.”

واسیلی لبخند زد و گفت:”بی خود سعی نکن مرا بترسانی! من هیولاهای بدتر از تو را هم دیده ام. حالا می بینیم کدام یک از ما می تواند محکم تر فوت کند. زودباش، فوت کن!” اژده چنان فوتی کرد که برگ درخت ها چون دانه های باران به زمین ریختند و واسیلی به زانو افتاد.

واسیلی به سرعت از زمین بلند شد و گفت:”اینکه چیزی نبود، هر بچه ای از این کار تو به خنده می افتد. حالا من امتحان می کنم. فقط باید اول چشم های تو را ببندیم تا از حدقه بیرون نپرند.”
اژدها گفت:”حالا خیال میکنی از من قوی تری؟ بیا ببینم کدام یک از ما زودتر سنگی را خورد می کند.”
اژدها تخته سنگ خیلی بزرگی را برداشت و آن را چنان در میان پنجه هایش فشرد که به خاک تبدیل شد. واسیلی خندید و گفت:”اینکه چیزی نیست! ببین می توانی سنگی را چنان فشار دهی که از آن آب بچکد؟”

اژدها ترسیده بود و احساس می کرد واسیلی از او قوی تر است به چماق او نگاهی انداخت و گفت:”به من بگو چه می خواهی تا از اینجا بروی؟”

واسیلی جواب داد:”من من به هیچ چیزی احتیاج ندارم. هر چه بخواهم در خانه دارم. خیلی بیشتر از تو هم دارم.” اما اژدها خندید و واسیلی را مسخره کرد.

واسیلی گفت:”اژدها اگر باور نمی کنی با من بیا و ببین!”

به این ترتیب هر دو آنها سوار گاری واسیلی شدند و به سوی خانه او به راه افتادند. اژدها گرسنه بود، کنار جنگل چند گوساله دید و به واسیلی گفت:”برو و یک گوساله بیاور تا بخوریم.”

واسیلی به جنگل رفت و شروع کرد به کندن پوست یک درخت.اژدها هر چه منتظر ماند واسیلی نیامد، سرانجام اژدها دنبال واسیلی رفت و او را پیدا کرد.

اژدها به واسیلی گفت:”چرا این قدر طول دادی؟”

واسیلی جواب داد:”نمی بینی دارم پوست درخت را می کنم؟”

اژدها گفت:” پوست درخت را برای چه می خواهی؟”

واسیلی گفت:”می خواهم از آن طناب درست کنم و پنج گوساله را با آن ببندم.”

اژدها گفت:” پنج گوساله لازم نداریم. یکی هم کافیست.”

اژدها گوساله ای را گرفت و آن را به داخل گاری آورد. بعد به واسیلی گفت:”حالا به جنگل برو و کمی چوب بیاور تا آن را کباب کنیم.” واسیلی هم به جنگل رفت و پای درخت بلوطی نشست و مشغول استراحت شد.

اژدها مدت ها منتظر ماند و سرانجام به دنبال واسیلی رفت. اژدها از واسیلی پرسید:”چرا این قدر دیر کردی؟”
واسیلی گفت:”می خواهم ده دوازده تا درخت بلوط بیاورم. برای همین خواستم کلفت ترین آنها را انتخاب کنم.”
اژدها گفت:” ده دوازده تا درخت لازم نداریم. یکی هم کافی است.” بعد کلفت ترین درخت بلوط را از ریشه بیرون آورد و گوساله را کباب کرد و منتظر واسیلی شد تا با او غذا بخورد.

واسیلی گفت:”خودت غذا را بخور. من خانه غذا دارم. این گوساله برای من فقط یک لقمه است.” اژدها غذایش را خورد و آنها دوباره به طرف خانه واسیلی به راه افتادند. وقتی بچه های واسیلی از دور پدرشان را دیدند، از خوشحالی فریاد زدند:”پدر دارد می آید، پدر دارد می آید.” اما اژدها متوجه نشد آنها چه می گویند و از واسیلی پرسید:”چرا بچه ها دارند فریاد می زنند؟”

واسیلی گفت:”آنها از خوشحالی فریاد می کشند چون فکر می کنند که من تو را آورده ام تا برای شام بخورند. خیلی گرسنه اند.”

اژدها که خیلی ترسیده بود، از گاری بیرون پرید و پا به فرار گذاشت، اما آنقدر هول بود که توی گودال بزرگی افتاد. گودال آنقدر بزرگ بود که نمی شد ته آن را دید. این طوری شد که دیگر اژدها مزاحم مردم نشد.

نویسنده: آندری چامایوف
مترجم: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “خر رقاص”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید