قصه ای آموزنده برای فریب نخوردن کودکان از غریبه ها

قصه شب”هنی پنی”:  یک روز که هنی پنی از زمین دانه می چید، یک دفعه، تق تق، چیزی روی سرش افتاد، آن فقط یک بلوط بود، اما هنی پنی فکر کرد آسمان روی سرش خراب شده است و با عجله از مرغدانی بیرون دوید.

او می دوید و می گفت: «ای خدای مهربان، من باید بروم و به پادشاه این خبر را بدهم.»

او رفت و رفت و رفت تا به کاکی لاکی خروس رسید. کاکی لاکی پرسید: «کجا میروی هنی پنی؟» او جواب داد: «اوه! می خواهم بروم و به پادشاه بگویم که آسمان دارد می افتد!»  کاکی لاکی پرسید: «من هم می توانم با تو بیایم؟» هنی پنی گفت: «البته!»

پس آنها با هم راه افتادند. رفتند و رفتند تا اینکه داکی لاکی اردک را دیدند. داکی لاکی پرسید: «کجا با این عجله؟»

آنها گفتند: « اوه! ما می رویم به پادشاه بگوییم اسمان دارد می افتد.»

فریب خوردن
گول خوردن

داکی لاکی پرسید: «من هم می توانم با شما بیایم؟»

آنها گفتند: «البته!»

پس با هم راه افتادند.

رفتند و رفتند و رفتند تا اینکه گوسی لوسی غاز را دیدند. گوسی لوسی پرسید: «کجا می روید؟»

همه چیز را تعریف کردند. گوسی لوسی گفت: «من هم می توانم با شما بیایم؟» هنی پنی، کاکی لاکی، داکی لاکی گفتند: «البته!» همه با هم راه افتادند، رفتند و رفتند تا تور کیلور کی شتر مرغ را دیدند. او هم با بقیه راه افتاد. آنها باز رفتند و رفتند تا فاکسی واکسی روباه را دیدند. او پرسید: «دوستان من! کجا می روید؟ همگی گفتند: «می رویم به پادشاه بگوییم آسمان دارد می افتد!»

فاکسی لبخندی زد و گفت: «اما راهی که می روید اشتباه است. من میدانم راه درست کدام است. بیایید تا نشانتان بدهم.»

هنی پنی، داکی لاکی، کاکی لاکی، گوسی لوسی و تور کی لورکی گفتند: «خواهش می کنیم نشان بده»

فاکسی واکسی هم راه افتاد تا به آنها راه خانه پادشاه را نشان دهد! رفتند و رفتند و رفتند تا به سوراخ تاریک و کوچکی رسیدند. آن سوراخ، لانه فاکسی بود، اما فاکسی درباره اش حرفی نزد و در عوض گفت: «این راه کوتاهی است که به قصر پادشاه می رسد، اگر بیایید، به آنجا می رسید.» بعد، توی لانه اش رفت، ولی خیلی دور نشد. فاکسی همان اطراف منتظر هنی پنی، کاکی لاکی، گوسی لوسی و تورکی لورکی ماند.

اینم بخون، جالبه! قصه “مخالف”

تورکی لورکی داخل سوراخ تاریک غار شد، ولی نتوانست زیاد دور بشود، زیرا فاکسی واکسی او را گرفت، دهانش را بست و داخل قفسی زندانی کرد.

بعد گوسی لوسی داخل شد و فاکسی او را هم پیش تور کی لورکی انداخت. بعد داکی لاکی خرامان خرامان وارد شد و باز هم همان ماجرا برایش اتفاق افتاد.

بعد کاکی لاکی با وقار داخل شد و او هم هنوز زیاد جلو نرفته بود که همان بلا سرش آمد، اما قبل از آنکه فاکسی بتواند دهانش را ببندد فریاد بلندی زد و هنی پنی را خبردار کرد.

پس هنی پنی به طرف خانه دوید و دوستانش را خبر کرد و با هم به کمک دوستانش آمدند و آنها را نجات دادند. این طوری بود که هیچ وقت به پادشاه چیزی نگفتند!

مترجم: پوپک جوان
قصه شب”هنی پنی” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید